خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

من به سروقت خدا می رفتم...

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید،عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود

ماهیان می‏گفتند:

«هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم‏کرده‏ی تابستان بود

پسر روشن آب،لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید،آمد او را به هوا برد که برد

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک ما رفت که رفت

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می‏آمد دل او پشت چین‏های تغافل می‏زد،

چشم ما بود

روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن

و بگو ماهی‏ها،حوضشان بی‏ آب است.»

باد می‏رفت به سروقت چنار

من به سروقت خدا می‏رفتم.


سهراب سپهری / حجم سبز

گفتگو...


سلام / یعنی دلم برایت تنگ شده بود

سلام / یعنی من هم همین طور
امروز هوا سرد شده / یعنی دیروز نبودی
شاید بارون بیاد / یعنی امروز هستم، نگاهم کن
شعری رو که خواستی پیدا کردم / یعنی دیروز همه ش به فکر تو بودم
می خوام بذارمش تو قاب که هر روز بخونمش / که هر روز به یاد تو باشم
وسط های شعر گریه م گرفت / بس که به تو فکر کردم
فقط شعرِ خوبه که آدم رو به گریه می اندازه / کاش آن لحظه پیش تو بودم
اون جا که درباره ترسیدن از عشق بود / من از عشق تو می ترسم
یکی هم برای تو قاب می کنم. دوست داری؟ / دوستت دارم
دوست دارم / دوستت دارم


پرسه در حوالی زندگی / روایت مصطفی مستور

عکس کیارنگ علایی

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت...

وقتی خواب طلایی عشق را دیدند

فرسنگ ها فاصله بود

بین دل هاشون اما نه

-----

روز و شب در اندیشه

گاه در خواب همدیگه

روز دیدار که می رسید

در دلشون غوغا بود

خاطره همون چند ساعت

شیرین تر از یک عمر رویا بود

این یکی وقتی آمد

در دستش یک گل

در دلش یک آرزو

اون یکی وقتی آمد

در دستش، کاسه داغ محبت

در صداش آرامش

با نگاهش معصومیت را

رنگ دیگر بخشید

این فقط یک عشق نبود

...

خدا اونجا بود

یکی بود یکی نبود...

یکی بود یکی نبود

عاشق...

یکی عاشق بود

یکی عاشق نبود

کار خدا بود

اون یکی هم عاشق شد

اگرچه از خدا انتظارات بالایی داشتند

دلشان بی ریا و پاک بود

هر یک به رنگ خلوت خود بود و یک رنگ

آن یکی که بود؛ از خیلی پیشتر از این بود

...

پس به دنبال دومی رفت

و عشق را پیوند زد

عشق ریشه گرفت

به پاکی باران بهار

دلدادگی شکفت

به معصومیت لحظه های ناب سحر

دلش می خواست همه وجودش را فدا کنه

اما نمی دانست چگونه...

بی تجریه بود...

افسوس که درگیر بالا و پایین دنیا شدند...

وقتی از دسش کاری برنمی اومد

جز این که خدا را از ته دل بخونه

...