خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

طراوت حزن


من رفتم عاشقانه هایم را برای زمان گذاشتم

برای لحظه رویش گل، از خاک و از سنگ.

برای صدای چشمه، که چه موزون ترانه طراوت حزن می خواند...


اهنگ نوشت: قطعه آرام سنتور / پرویز مشکاتیان

رویای باران



خواب دیدم، از این خواب های پر هیاهوی همیشگی، الان بخش زیادیش یادم رفته، یادم نیست دقیقا کجاش و در چه صحنه ای دوست را دیدم الان فقط یادم میاد یه جایی که طرفدارهای تیم های فوتبال شادی می کردند و من ایستاده بودم بی خیال نگاه می کردم بعد یکی را دیدم مثل خودم... تا این که دیدم توی اتاقم هستم و بارون گرفته بود توی حیاط، نم نم و لطیف می اومد و من حسی از حضور دوست پیدا کردم، همون طور که ایستاده بودم، رها شدم، پشتم را تکیه دادم به دیوار و ...

این همه نقش می زنم از جهت رضای تو


حافظ هم حرف هاش دیگه ...

شعله ی بیدار



... که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

دنیا ...


چه معنی داره تو این دنیا کسی با کسی قهر باشه!

چه معنی داره تو این دنیا کسی تنها باشه!

چه معنی داره تو این دنیا آدما یه روز بیان و روز ِ دیگه برن!

چه معنی داره تو این دنیا دل ِ بعضیا اینقدر تنگ باشه!

اصن چه معنی داره تو این دنیا دل ِ بعضیا از سنگ باشه!

...


خسرو شکیبایی / خانه ی سبز

طلوع بی پایان



خورشید، دل سوخته ای است بازمانده از روزگار تنهایی جهان؛ خاطره ای از بزم دیرین آفرینش که هر بامداد و شامگاه چشمان خسته و منتظر را میهمان سکوت روشن خویش می سازد و باز به سردی نگاه مهتاب جای می سپارد.

خورشید عشق را اما طلوع هست و غروب نیست...

روی آگاهی آب، روی احساس گیاه


ماهتاب شب هایت استوار

ای یاد آور بلور نمناک سحر

...

شمع بالین


...

چهره ای در شعله می لغزد سبک

می دود موج نگاهم سوی او

خیره در این پرده با رنگ خیال

طرح می ریزم از گیسوی او


لرزشی دارد لبش خاموش و مست

از نسیم صبح دم آرام تر

لیک دارد در خموشی نغمه ها

آنچنان کز سوز دل مرغ سحر


بی خبر او که از نگاه تابناک

آتشی در پیکرم افروخته

من به پای شمع می سوزم ولیک

سوختن را او به من آموخته

...

شب به ره رفت و می آمد نسیم

شعله دیگر خسته از افروختن

دود شد در دیده ام رویای او

شمع بالین بازماند از سوختن


______________________

شمع بالین/ سهراب سپهری

روز نوشت

امروز آخرین دسته برگه را تصحیح کردم، سه هفته شده است و دیگه خیلی ملاحظه کردند زنگ نزدند؛ ترم آینده دیگه نمیرم فولاد، مدیریت اش جیب اندیش اند؛ نمی دونم، از خدا اگر نمی ترسند، وجدان کجا رفته!؟ 80 نفر توی یه کلاس!!! این های یعنی فرهیختگان مملکت اند و این گونه می کنند. وای بر مردم عادی اش. نجف آباد اما احتمالا دو سه تا درس تفریحی، آموزش نرم افزار و مکانیزم و ... بگیرم. اون ها انصافا آدم های خوبی هستند، اگرچه که اشکالات سیستمی خودشون را دارند. سرم شلوغه وگرنه بیشتر کمکشون می کردم، خیلی بهم لطف داشتند تا الان و چندبار رئیسش خواسته که تمام وقت یا پاره وقت استخدام بشم! ولی کار دارم نمی تونم بیشتر برم، الان رسما جمعه و شنبه ندارم، همه اش مثل هم هست.

باید گزارش پروژه ی فاز1 صنایع ... را برای شنبه آماده کنم، می خواستم این هفته تحویل بدم اما گیر مختصری پیدا کرده بود سر دمای سنسورها، به کتاب انتقال حرارت یه سری زدم، جالبه فراموش نکرده بودم فرمول هاش را! بعضی وقت ها هرچی را آدم باش کمتر سر و کار داره، کمتر هم فراموش می کنه!!! یکی دیگه دلایلش هم احتمالا استاد خوبش بود که توی ذهنم مونده. یه کتاب هم درباره طراحی خلاء خوندم و آب بندی اش، مبحث جالبی بود، مخصوصا برای خلاءهای بالا در زمان های طولانی... بعد از کلی جستجو و حساب، کتاب، موندم بین فولاد ضد زنگ (ST 316L) و یه نوع پلاستیک خیلی جون سخت (PEEK) و البته کمی گرون قیمت. اگر خوبی پلاستیک ها انتقال حرارت کمشون هست، اما آب بندی و صافی سطح، نفوذ سیال، قیمت و مقاومت شیمیایی و مکانیکی شون در دمای بالا، معضل بزرگی هست... امشب دیگه بیدار خواهم بود و می نویسم تا آخر گزارش را... الان دیگه حس نوشتن نیست، یعنی حس کاری نیست، گرسنه  و تشنه نشدم اما یه جور بی حالی داره این ماه رمضون و این گرما. تا برم حموم و بیام احتمالا دیگه اذان شده، شاید هم فرصت چشم بر هم گذاشتنی دست داد...

همه این ها را که نوشتم، می خواستم بگم: امروز موقع نماز ظهر خیلی خیلی دلتنگ دوست شدم؛ نمی دونم چرا احساس کردم الان ناراحت و غمگینی، دلم گرفت. می دونی، زبانم ساکته اما دلم برات دعا می کنه...

راستی سالگرد تاسیس وبلاگت هست، البته میام اونجا هم تبریک می گم اما اینجا هم تبریک می گم که یک سال نوشتی و امیدوارم باز هم بنویسی و بیشتر بنویسی، کمی هم از خودت بنویسی، دلم برای نوشته هات، برای حضورت تنگ میشه.