خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

روز دوست


سلام

بر دوست

امیدوارم در این ساعت، روشنی نگاهت، یاقوت شب را رنگ دیگری بخشد. امشب و هر شب لبخندی به وسعت و عمق تمام شادی های جهان بر آستان چهره ات نقش امید بنشاند.

نمی دانم، کجایی؟ در چه حالی؟ هیچ نگفتی و نمی گویی از روزان و شبانت. اگر جایی بر کاری که دوست داری مشغول شده ای، برایت آرزوی قدم های استوار، پیشرفت مداوم و شکوفایی دارم، آنچنان که شایستگی وجود والای توست. شاید هم در راه علم قدم برمیداری، این نیز بیش زیبنده ی توست. شاید همان دانشگاهی که پیش تر بودی؟ باغ زیبایی داشت و گل هایی زیباتر و در میان گل ها ...

آسمان تماشایی کویر و بر گرمای خاکش بخشیدنیست. سکوت بیابان کم از غوغای زندگی باغ و جنگل ندارد. غروب خورشیدش را کاش چندان نظاره نکنی. روشنی طلوع هایش میهمان نگاهت باد و امیدبخشی روزی زیباتر مثل این شکلک خنده سردهی و شاد باشی

یک فال حافظ هم به نیت تو گرفتم و این آمد:

تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج // سزد اگر همه ی دلبران دهندت باج...

و تفسیرش این گونه شد که " شخصی هستید دارای صفات نیکو و کمالات و شخصیت بسیار با ارزش و دارای اخلاق نیکو و ظاهر پسندیده ای می باشید و به خاطر این محسنات به شما تبریک می گویم..."

من هم تبریک می گویم.

و امشب، از همه برای خودم مهم تر، اما مثل همه چیز خودم کوچک و ناچیز، زبان ناتوانم به دعایت مشغول. باد که امشب در رویایت و روزی در بیداری ات هرچه آرزوی زیبا داری، جامه ی حقیقت به زیباترین شکل بپوشد.


پی نوشت 1: خیلی وقته فکرش را می کنم اما نمی دونستم از اینجا میشه چه هدیه ای تقدیم آستان دوست نمود؟ مثل هیمشه هم فکرم کار نکرد، می خواستم آهنگ تولد سیاوش قمیشی را بذارم که دیدم غمناکه، بی خیالش شدم. اون شکلک کوچولو یهویی یادم اومد. اکانت دو سایت فایل گیر و رپیدباز را می خواستم بدم که قبلا برات گفته بودم. اگر نیازی به دانلود فایل پیدا کردی، امیدوارم استفاده کنی، این تحفه ی ناچیز را...


پی نوشت 2: نمی دونم اینجا را اگر خوندی، خوشحالی یا غمگین، ایمان دارم که روزی خواهی خوند. همه را به قصد خوشحالی ات نوشتم، از صمیم دل خوشحال میشم اگر بدونم خوشحالی و آرامش خاطر داری؛ خواستم مزه هایی بی نمک هم بیندازم و بگم عمرت از آیت الله جنـتی! طولانی تر باد، که گویا به سبک بالا نمی خوره و لوس میشه... پارسال هم برای تولدت امروز و فردا می کردم و آرزو می کردم، ناراحت نباشی تا یک روز ببینمت و ... اما ...


پی نوشت 3: عکس اول نوشته را هم به عنوان دوست گذاشتم، امیدوارم ناراحت نشده باشی از شکل قلب... نمیشه عاشق دوست بود و در دل جاش داد؟ هرچند غریب و دورافتاده باشم. یاد ضرب المثل (فکر کنم فرانسوی) "در دل ماست هرکه از ما دور است"...


تولدت مبارک



هوای پاییز


امروز یک ریز فکرش زیر و رو شد و رفت و برگشت و روی منطق سیمانی انسان ها غلت خورد اما هیچ حاصلی نداشت مگر زخمی بر زخم های کهن افزون شده، اما باز به همه لبخند فروخت...

امروز مثل هر روز میان دفتر آرزوها و خاطرات گم شده بود. آفتاب امروز سرد سرد بود و مهتابش غمگین و بی روح.

امشب با یکی از دوستان نزدیک صحبت کرد، اون طرف آب، گوشی را برداشت و زنگ زد. بس که بی حوصله بود، حرفی هم نداشت برای گفتن. دوست از این که تولدش را با ایمیل تبریک گفته تشکر کرد، تولدش همین ماه بوده اما اصلا یادش نیود، گمان می کرد چندماه پیش بوده. به شوخی گفت داره پیر میشه کم کم...

امروز حال ناخوش رفت، ناخوش...

یک فیلم، یک خاطره


سلام

امروز روز تعطیل بود اما برعکس، بعد از نماز اصلا خوابم نبرد با این که دیشب ساعت دو خوابیدم؛ این هم از رسم فیزیولوژی بدن هست که با خودش کج بیفته. برعکس در یک مورد نادر یکی از روزای هفته، صبح دلم واقعا می خواست بخوابم اما نمی شد؛ وعده دادم به خودم که جمعه تلافی می کنم ...

به جاش نشستم پای اینترنت، یه ساعتی وبلاگ و اخبار خوندم، خسته شدم. بعد رفتم سراغ فیلم هایی که دیشب دانلود کرده بودم. فیلم "زندگی با چشمان بسته" را که مدت ها منتظرش بودم دیدم. از اون روزی که گفتی با خواهرت رفتی سینما دیدی دنبالش بودم اما اون زمان وقتش نبود برم سینما و بعد هم که از پرده ی سینما رفت، بارها گشتم نتونستم پیداش کنم تا چند روز پیش که توی رپـیدبـاز جستجو کردم و پیداش کردم... حس غم انگیزی داشت، در طول فیلم همه اش به تو و خاطراتت فکر می کردم اونجا که دختره "پرستو" اشک می ریخت و ساکت بود خیلی دلم برات سوخت، تنگ شد، اشک سردی توی چشمام جمع شد... اونجایی هم که به برادرش می گفت: "تو پسری رفتی و فرار کردی..." غم انگیزه برخی از بخش های این ساختار فرهنگی که مردمانی هنوز بهش فخر می فروشند... هنوز فاصله ی زیادیست تا دموکراسی تا آزاد زیستن، تا تحمل حقیقی دیگران و احترام به حقوقشون...

امروز اصلا لحاف و پتو را جمع نکردم از هوس همون خوابی که نیست، الان هم نشستم همون جا و می نویسم. می خوام تا شب همین جا دراز بکشم و در خلوت باشم، بی دلیل.

روزهات زیبا

رنگ شفق ...

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد


آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد


اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد


برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد


ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد


آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد


فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد


______________

پی نوشت: شکوه نامه ای با زبانی ساده و عمیق از حافظ است در طلب دوست و وعده به وی که دایره مینا گردش پرگاری دارد که کسی را آگهی از آن نیست و در پایان باز می گردد به آن که فکر عشق هم آتش در دلش برانگیخته آنچنان که دل سوخته و خاکستر شده ...


بشد: برفت

نرگس جادو: چشم افسون گر، نرگس استعاره از چشم و نگاه است.

مردم هشیار: مردم به قرینه ی نرگس در مصرع اول می تواند ایهام داشته باشد، 1-مردمک چشم، 2-انسان ها و اگر معنای اولی پذیرفته گردد، مردم را می توان مجاز شمرد با رابطه ی جز به جای کل و مردمک چشم را مجاز از چشم دانست که در بیت بعد گفته شده که از بی مهری دوست رنگ شفق یافته است و به سرخی گراییده و شاید که خون می گرید...

خرمن: هستی، وجود؛ مشابه: "آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع// آتش آن است که در خرمن پروانه زدند" بیت "برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر..." دلالت بر خون دل خوردن عاشق بر معشوق و نگرانی از سلامت او دارد یا آن که برق، برق نگاهی یا نشانی بوده که از آن برق آتش در خرمن مجنون افتاده است. تصویرسازی زیبای شاعر از برق(مشابه رعد و برق) و آتش افروختن در این بیت روشن است.

جام می: گویا اسباب فرار حافظ بوده است از تحیر و غم و افسردگی از زمانه و مردمانش و آن چه به نام غیب و سرنوشت شمرده می شود...



پی نوشت 2: عنوان نوشته را از این شعر برداشتم و این که الان زمان غروب است و سرخی آسمان و صدای اذانی که شروع شده و اینقدر حزن انگیز است که راه بر نفس می بندد و دل را ...


امشب ...


از اتاق دیگه داره صدای ویالون میاد، خواهر محترم مدتی هست کلاس ویالون میره و الان داره همون آهنگ معروفی که محمد اصفهانی می خونه "امشب شوری در دل دارم / امشب نوری در دل دارم..." می نوازه، شاید اولین آهنگ با مسمایی هست که می نوازه، قبلا همه اش بی معنی یا حداقل برای من ناآشنا بود. اما سرعت پیشرفتش خیلی خوبه، هوس کردم کلاس برم و من هم یاد بگیرم... ولی شوری و نوری هم در دل ندارم.

امروز یه آهنگ یادم اومد که شب بگذارم روی وبلاگ اما الان که اودم خونه دیگه یادم نیست چی بود...

فکر می کردم زندگی هارمونی بی معنی ایست، وقتی که صدای نامنظم ویالون نوازی تازه کار را می شنوم. وقتی توی ماشین صدای نوسان باد را از زیر پنجره می شنوم...

بگذریم، امشب شب مهتابه...

از دفتر مجنون ...

اومدم بخوابم، زود بخوابم که صبح سرحال باشم اما نشد؛ صبح ها اذان صبح بیدار میشم اما همه اش همین طور شب ها بی خوابی و روزهای خستگی... اینقدر فکر اومد توی ذهنم که دیوونه شدم. اگر بخوام از دیوونگی هام بنویسم، حکایت شهرآشوبی ست. جایی ندارم که بنویسم. اینجا می نویسم که سکوت درون را بشکنم. یادت افتادم، خیلی خاص، واقعا از ته دل دعات کردم، عاشقانه؛ البته اونقدر کوله بارم سنگینه که این دعای کوچک را امیدی نمی بینم به بالا رفتن اما خدا هم نزدیکه، خیلی نزدیک، اونقدر که میشه توی نفس هات لمسش کنی... این تازه اولش بود... بعد کلی تو خیالم باهات حرف زدم. بعد کلی اتفاق و آدم دیگه و زیر و بم حیات اومد توی ذهنم اونقدر که بلند شدم نشستم پای کامپیوتر و اینترنت را زیر و رو کردم... دیوونه شدم؟ نه؟

شاید هم دیوونه شدن اینقدر بد نیست. الان همین طور الکی یاد شعر " کس نیست که افتاده ی آن زلف دو تا نیست..." افتادم. بعد فکر کردم نکنه سیم پیچی مغزم ریخته به هم، مثل فیلم ترمیناتور اونجایی که آخر فیلم، ترمیناتور می افتاد توی فلز مذاب و تمام شخصیت هایی که بازی کرده بود و شکل هایی که گرفته بود در ظاهرش پدیدار می شد... بعد یاد اون شعری افتادم از مولانا : "...

باز دیوانه شدم من ای طبیب// باز سودایی شدم من ای حبیب

حلقه های سلسله ی تو ذوفنون// هریکی حلقه دهد دیگر جنون

داد هر حلقه فنونی دیگرست//پس مرا هر دم جنونی دیگرست

پس فنون باشد جنون این شد مثل//خاصه در زنجیر این میر اجل

آنچنان دیوانگی بگسست بند//که همه دیوانگان پندم دهند

"

فصل دوست


کم کم داره صدای پای خزان میاد، فصل آشنایی، فصل دوست... این روزها سرمای صبح می چسبه برای من که کنار حیاط هستم، شب ها درب اتاق را باز می ذارم، اول شب گرم نیست اما نزدیک صبح که میشه یادم نمیاد که دیشب کی پتو را برداشتم و خودم را پیچیدم لای پتو، دلچسب میشه این سرما. این فصل فصل میوه ی دوست هم هست. کم کم این ور و اون ور شهر، انارهای کوچیک و بزرگ سر و کله شون پیدا شده و چند وقت دیگه انارهای آبدار آب پاییز خورده هم میان. هرجا هستی... در خاطرم مجسم شد که از خوردن دانه های اناز لبخند روی لب هات می شینه و برق نگاهت به رنگ مهر می درخشه، راستی امیدوارم زیادی نمک نپاشی...

دلارام

 

هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت


پی نوشت:

ادامه مطلب ...