خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

افکار پریشانی


دیشب خبر تصادف دو اتوبوس را از رادیو بـی بـی سـی شنیدم. خیلی تاسف برانگیز بود. توی راه برگشت بودم شنیدم. امروز یکی از دوستان می گفت، دو نفر از خانواده ی همسایه اش در اتوبوس بوده اند و باقیمانده ی خانواده بس که این سال ها اطرافیانش درگذشتند، می خواسته خودکشی کنه... یاد حرف یکی از دوستان افتادم که معمولا کسی آرزوی رفتن داشته باشه می مونه و زندگی به خوردش داده می شه اما کسی که نمی خواد بره، لاجرم زودتر از همه میره. از جمله عاشق ها، شامل این قصه اند. باید بمونند و بنوشن از جام فرقت...


بعضی شب ها خواب هایی می بینم یه جوری مثل حالت خلصه است؛ بین خواب و بیداری. مثل دیشب که دیدم همه جا دور و برم پر از نور بود انگار ستاره ها آمده بودند پایین توی اتاق اون لحظه هم یه همچنین حسی داشتم اما نه همه اش از غم، از بی خود شدن یا از یه جور عشق...


شاید هم اصلا همه اش یه جور خیال مجنون گونه است. مثل همین که الان دیدم خیلی از عکس ها را تکراری گذاشتم روی وبلاگ! یاد شعر " دید مجنون را یکی صحرا نورد/ در میان بادیه بنشسته فرد..." افتادم. ربطی نداشت شاید، اصلا بی خیالش...


می دونی، امشب در نماز یادت افتادم؛ یاد هستم اما یه جورای خاص. بعد یادم اومد یه لیست نمره داری پیشم که هیچ وقت نگاهش نکردم؛ و یه کتاب که پیشم امانت مونده و گفتم می شد روز تولدت تقدیمت کنم. الان دارم فکر می کنم از این افکارم ناراحت شدی... یا همون پاراگراف بالایی به ذهنت خطور کرده؛ خب، زودتر نوشتم که اعتراف کرده باشم...


دیگه امشب کافی " پس سخن کوتاه باید والسلام"

میهمانی

دیشب خواب دیدم یه مهمانی بود توی منزل پدربزرگم، شاید آخرین مهمانی که اونجا بود، حدود 15 سال پیش بود ولی با آدم های امروز و کمی هم دیروز و اون فضای قدیمی که شش سال هم در یک اتاق کوچکش زندگی کردم...

یه جاهایی بعد از این که سفره را جمع کردیم، نمی دونم که چی شد به یادت افتادم، دلم هوات را کرد؛ غم دوریت نشست روی نفس هام...

بیدار شدم، اذان صبح بود

روزهایی با یاد دوست

هرچی اینجا احوالت را بپرسم... اصلا یه جور دیگه میگم. فردا هم اسمش هست روز دختر، تبریک میگم. هرجا باشی روزهای سال چه اسمی داشته باشه و چه نداشته باشه برایت زیبا باد. اگر دوست داری کارتون و فیلم ببینی، یه انیمیشن نسبتا جدید هست به نام The Croods جالبه و طنز و هیجانی. حتما برادرت هم از دیدنش خوشحال میشه. لینکش را می تونی توی بخش جستجوی فایل های دانلودی رپیدباز پیدا کنی؛ نام کاربری و رمز عبور که قبلا بهت دادم. اگر لینک بذارم اینجا ممکنه تا زمانی که ببینی منقضی شده باشه ولی معمولا همیشه یه لینک فعال وجود داره... حجمش 600 مگابایت هست.

روزهات زیبا




ایستگاه



از کجای می خواستم شروع کنم... از دیشب که یه خواب عاشقانه دیدم. یعنی یه جورهایی بین خواب و بیداری می دیدم! یعنی وسطش هی بیدار می شدم و غلت می خوردم و باز یه طرف دیگه... 

امروز عصر با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم کوه. یه جای خلوت پارک کردم و کفش هام را که از صندوق عقب درآوردم گذاشتم عقب ماشین و رفتم نشستم توی ماشین تا کسی نبینه لباسم را عوض کنم (تی شرت بپوشم) برعکس هرکی رد شد، نگاه خیره و بوق و سر و صدا که کفش هات جامونده... سوژه ای بود... تا گردنه باد رفتیم از یه مسیر خلوت و سخت. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. اونجا هم خلوت خوبی بود کنار توربین باد. یه طرف یه زوج جوون اومدند که تا آخر بار نشسته بودند و شب شده بود... سمت دیگه هم چند نفری که یکیشون خانم بود و با صدای بلند سمت شدت آواز می خوند و در تاریکی صداش را می شنیدیم. نوای هنرمندی داشت؛ حیف استعدادهای ارزنده ای که در پستوی خانه ها و زیر غبار جمود می پوسند و به خاک می پیوندند...

بعد برگشتیم پایین و رفتم با یکی از دوستان نشستیم و کمی از زندگی و حال و آینده صحبت کردیم. نزدیک های نیمه شب شد رفتم ترمینال کاوه که نزدیک بود، نماز خوندم. اونجا دقیقا یاد لحظه لحظه هایی افتادم که به یادت بودم و یاد شب هایی که از شوق یا اندوه ... نگاهم را به سکوت پنجره دوختم و دلم روی نورهای بیرون پنجره یا شاید در آسمان ها قدم می زد...


رویا


می خواستم ننویسم از این یادداشت ها؛ ولی یه جورایی اینجا دفتر خاطراتم شده، از خاطرات و احساسی که هیچ کس نمی دونه...

دلم بعضی وقت ها خیلی خیلی تنگ میشه. مثل امروز که زودتر برگشتم خونه و بعد از ظهر خوابم برد. خواب دیدم که از بس دلم برات تنگ شده بود، بی اختیار اشک می ریختم! و بعد که بیدار شدم دلم ...

امروز آسمون که ابری شد، باد گرفت دلم هوای بارون کرد ولی به جاش گرد و خاک بارید. درب ها رو بستم و یه فیلم دیدم. فیلمش چندان جالب نبود. بدی فیلم ها اینه که باید 60-70 درصدش را حداقل دید و بعد قضاوت کرد که خوب بود یا نه؛ حتی بعضی فیلم ها تا آخرش باید رفت و بعد از پایان تازه می فهمی که فلسفه ی فیلم چیه. ولی بعضی هاش اصلا فلسفه ای نداره. مثل فبم امروز که صرفا یه مستند بود از یه سرقت بزرگ در آمریکا. فیلم های درام به جاش زیباتر و جذاب تره. فکر کنم آخرینش که دیدم، آنا کارنینا بود. قبلش upside down بود فیلم های دیگه ای هم دیدم که اسم هاش یادم نیست...

بعضی وقت ها هم فیلم های خشن و پرهیجان بدی نیست. مثل مقصد نهایی! ولی ته دیدن فیلم ها؛ آخر همه ی این ها دوست که نیست یه پوچی هست. یه بی حصولگی از فردایی که اومدنش را نه انتظاری هست، نه شوقی. فقط چرخش زمین هست و برآمدن و فرورفتن آفتاب ...


رشته ی صحبت


امشب نه ماه تمام توی آسمون هست که از خاطراتش و نگاهش بنویسم و نه صدای جیرجیرک ها میاد. لحظه ای پیش صدای دزدگیر یه ماشین بود. صدای چندتا موتور و صدای موتور یک کولر. گاهی هم از توی خیابون یه ماشین میگذره. همین الان هم صدای یک هواپیما میاد. اما اینقدر سکوت هست که صدای نفس های آدم گویا می پیچه در این تاریکی و همراه میشه با سوت ظریف خاموشی که پس زمینه ی نویز ذهن آدمه. باز هم حکایت دعوای گربه هاست و فاخته ای که باز روی کنتور گاز تخم گذاشته. دیگه ماشینم را نذاشتم اونجا که غذای گربه بشه.

خیلی از شب هاست که خوابم میاد ولی یه جوری می ترسم، یا بیزارم یا شاید هم بیماری هست که نمی خوام بخوابم. به جاش بعضی روزها خواب فشار میاره ولی فرصت خواب نیست، حوصله اش هم نیست. خواب روز بدتر از شب هست. هر وقت که روز خوابیدم و به خواب عمیقی رفتم، خواب های خوب ندیدم حتی بعضی وقت ها حالم بد شده بعد از بیداری. خیلی وقت ها خواب اون هایی که نیستند را دیدم. خواب روزهای خیلی خیلی دور. خواب روزهای دوران دبیرستان. خواب می بینم خیلی وقت ها که امتحان هست و دیر می رسم یا چیزی بلد نیستم!!! خواب تو را هم می بینم. خواب روزهای دانشگاه هم گاهی به سراغم میاد... وقتی که بیدار می شم از فروریختن همه ی این صحنه ها حالم بد میشه. مثل یه شوک عظیمه. خواب های روز معمولا خیلی به واقعیت نزدیک تره. برای من که این طور هست. برای همین روزها هم حتی اگر فرصتی باشه نمی خوابم. نمی دونم بقیه ی خواب ها کجا میره! دارم نگاه می کنم به همین هیچی و حرف های بیهوده چند خط نوشتم. بعد یادم اومد به جمله ی "همیشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره می زد..." ولی هرچی نگاه کردم اثری از آب ندیدم، رشته ای هم نبود، همه نارشته بود! همین الان هم دارم همین طور بی حاصل ادامه می دم. عجب!!! باید سفری کنم به درون تاریکم، بگردم دنبال چفت آب، دنبال روشنی، دنبال بی رنگی...

بگذریم... شب هات و رویاهات پر از آرامش، پر از ستاره باد.

بی سخن


تقدیم به دوستی که میگه فراموشم کرده


اما نه فراموشش می کنم و نه هیچ وقت خواهم گفت.


از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند...

نامه ی هفت بند

1-

این نوشته هم به تاسی از باستانی پاریزی که به هفت علاقه ی خاصی داره شد نامه ی هفت بند. اگرچه که وقتی می نویسم معمولا حرف هام با دوست تموم نیمشه. توی جمع دوستانم ولی مدتیه ساکت ام. گاهی لبخند می زنم، گاهی می خندم. و بیشترش ساکتم و در فکر گاهی هم اظهار نظر می کنم... امشب می خواستم یک لوگو برای وبلاگ بذارم. یعنی تا الان دقت نکرده بودم که چطوری انجام میشه. ولی الان دیدم و رفتم به پوشه ی عکس های قبلی که روی وبلاگ گذاشتم. همه اش را یه جا جمع کرده ام. تقریبا تا الان 1200 تا عکس شده. عکس هاش خیلی زیباست و هرکدوم میشه براش یک عالم داستان و خاطره نوشت. صفحات وبلاگت را هم ذخیره کردم. همون قدیمی اش را هم با اون شعر زیبا و خاطره انگیز... همه اش زیباست.


2-

خیلی توی فکر هستم هیمشه که الان داری چکار می کنی. هر روز صبح از نزدیکتون رد میشم. خونه ی برادرم هم که میام از خیلی خیلی نزدیک تر می گذرم. نمی دونم الان کجا هستی، چشمات را لیزیک (یا لازیک) کردی؟ نتیجه ی دکتری چطور شد. زندگیت، کار و شغلت به کجا رسید هنوز هم ساکتی و غم هات را توی دلت میریزی...


3-

الان اگر اومدی و تا اینجا را خوندی. چقدر خوب بود یه پاسخی می دادی بعد این همه نوشتن ها. اگرچه ننویسی هم ناراحت نمیشم ازت. نمیشه، می دونی که... اگر همون طوری که خودت گفتی، یه دوست هم برات باشم... هیچی. شاید الان ناراحت شدی فکر کردی دنبال رابطه ی دوستی ام و زندگی ات را خدشه دار کنم. یا نتیجه این طوری میشه...


4-

کاش اگر بنویسی، یه طور ننویسی که حال بی تفاوتی و سردی و عجله یا سرزنش داشته باشه. حتی اگر هم هست، تظاهر کن که نیست. مطمئن باش اگر این کار را بکنی مزاحمت نمیشم. انتظار هم ندارم هر روز بیای بنویسی. دلداری هات انسانی و عمیقه. اما خب واقعا عشق هم غم نیست یا شاید هم هست اما یه چیز دیگه است. برچسب نیست. طرح دل هست. باور داری؟ راستش باید اعتراف کنم بدتر از اون این هست که بخوای  ناراحت بشی. خیلی وقت ها به همین خاطر چیزی نگفتم که ناراحتیت را نبینم. سخته برام دیدن ناراحتی ات حتی در مقام دوست... شاید فکر می کنی برخورد منفی باعث انزجار و دست کشیدن میشه در حالی که برای یک عشق چند ساله اینطور نیست. راستش فقط دل آدم را می شکنه بسته به شدت برخورد ولی خب همون خورده خورده هاش هم کار خودش را می کنه...


5-

راستی فیـس بـوک دیگه نمیام فقط به احترام دوستانی که ازشون عکس گذاشتم توی پروفایلم، غیرفعال نشدم. یعنی انگیزه ای هم ندارم که بیام. یادمه یه چیزایی بهت گفتم که برای چی اصلا اومدم فیس بوک. گفتم خیلی آرزو داشتم توی حلقه ی دوستانم باشی و ببینم چی می نویسی اما نمی دونم، روم نمی شد... می دونی چی می گم. بعضی وقت ها هم که کامنتی می نوشتم، دلم می خواست که بدونم آیا چیزی می خونی یا نه از نوشته های من و نظرت چی ممکنه باشه... بگذریم... می بینی چقدر عشق برای یه آدم دوره و دورتر میشه. پلاس ولی میام اگر فرصتی باشه چند هفته یک بار. دوست دارم بیای پروفایل را هم ببینی. عکس قشنگی اگر ببینم به اشتراک می ذارم. پروفایلت را هم سر می زنم. اون عکس کنار دریا خیلی زیباست مثل باقی عکس هات...


6-

راستش دیگه نمی کشم که این بند و بند 7 را بنویسم... نوشته های بالا را بی خیال. هرچه از دوست رسد خوش است حتی سکوت، حتی رفتن و برنگشتن. می دونی که من با رنگ ها و عکس های این وبلاگ با در و دیوار و آب و اسمون داستان های بی سر و ته می سازم. دیوونه ام، نه؟ دوتاییمون می دونیم. ولی بزرگواریت اجازه نمیده که بگی. راستش باور کن، این من نیستم، غرقه ی اون چیزی هستم که در درونم هست. بهش می گن عشق. ولی خب اگر قراره عشق یه چیز فراموش شدنی باشه، اسمش عشق نیست. باید دنبال یه واژه ی جدید گشت... اگر چیزی بنویسی خوشحالم می کنی. حتی اگر در وبلاگ خودت باشه. ننویسی هم من خیال می کنم اومدی خوندی و از این همه پرت و پلا نوشتن لبخندی بر لبت نشسته. همین هم خوشحالم می کنه.


7-

راستش مثل این داستان "آنا گاولدا" بود از کتابش "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" خیلی وقت ها فکر می کنم یکی را دیدم که شبیه توست. یا صدایی می شنوم که فکر می کنم صدای توست... ولی توی قلبم هستی. نشده کسی را راه بدم...