- توی خواب شعر گفتم، قافیه و ردیف هم ساده جور شد اما قلم و کاغذ نبود که بنویسم! گاه بیگاه از این کارها می کنم توی خواب! شنیده بودیم مولانا در حالت مستی و سکر یکریز شعر می گفته و شاعرای دیگه هم کمابیش از این حالت ها داشتند اما... احتمالا باید دیوانم را هم همانجا منتشر کنم، توی خواب! عجب شاعری! عجب شعری!
- بعضی وقت ها هم توی خواب هوای دلتنگی هست، گاه باران می باره... بعضی وقت ها حرف می زنم با ...، درهای زندگی بازه، با همه ی خستگیش، این قسمت حس خوبی است...
- قدم هایی برداشته شده که با پالس های ضعیف الکتریکی مغز را تحریک کنند و به کنترل رویاها کمک کنند، شاید دیر نباشه روزی که مثل inception خواب های دلخواه را بشه دید...
صدای بارون سحرگاه زنگ بیداری بود. دلم اندازه همون ابر گرقته بود اما زیبایی و یاد و خاطراتی توی بارون هست که خودبخود دل را آرام می کنه. هوای این دو روز بهاری تر از همیشه بود، گره خورده به طراوت باران، روزهایی چند قدم پیش تر و هوایی که امید زندگی داشت... یاد شعر "با تو سخن می گویم، بسان ابر که با توفان، بسان علف که با صحرا، بسان باران که با دریا... سخن می گوید..." و من با که سخن می گویم...
چند شب پیش در جوار دکتر بودیم، از اصفهان می رفت تهران هم برای تدریس و هم برای کار و دانشجویان قدیمش مراسمی ترتیب داده بودند، جوان ترینشان من بودم! هدیه ای مشترک خریداری شد و در مهمانـسرای عباسی، شبی شد که به راستی در دل تاریخ نشست... دکتر که از راه رسید، نیک تحویل گرفت، ظاهرا من از همه کمتر سعادت دیدار نزدیک داشتم و دکتر نیکو مصاحفه و روبوسی کرد و سراغ از دوری و غیبتم گرفت... بحث از همه جا رفت و از خاطراتش در سازمان برنامه تا سال هایی که به مصیبت مدیریت گذشت، سعادت مجاروت بود و سخن و گلایه هایی که شاید هم کمی زیاده رفت و در پایان عکس یادگاری؛ گفت که الان هدفش از قبول مدیریت، این است که باری از مملکت بردارد و بعضی اصلاحات اساسی که شاید مقدمه روند نیکویی برای آینده سرزمین باشد و توشه ای برای آخرتش که دیریست "آردش را بیخته و الکش را آویخته" و هر روز که می آید شاید آخرین روز عمرش باشد؛ درد و دل هایش بیش از ما بود و امیدش هم فزون تر. آخر بار گفت، یکی از استثنایی ترین شب های به یاد ماندنی عمرش شد این شب و گفت معدود زمان هایی است که برای همیشه در ذهن آدمی بی کاستی و به شیرینی ثبت می گردد، مانند شب ازدواج...
دلم فسرد...
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
در یک شب آرام به تصویر مه آلوده ماه می نگریست و سلامی می داد به بهانه ی بیدرای شب های روشن، به امید خالص ماندن، به رویای باران خورده ی آسمان...
روزها از پی هم در شتاب و انسان ها گم شده اند میان هیاهوی طلوع و غروب و ماهتاب و ستاره ها زیر تلالو تمدن از چشم افتاده اند.
تازگی فهمیده ام کویر ساکت و تنها هیچ کم از جنگل مه آلود ندارد. شاید یک شب آسمان کویر، خوشه های روشن ستارگان باران آرامشی در نهاد دل ببارد...
عشق ...
اگر اندوهی دارد،
میرا و فانی است؛
و شادی هایش اما،
جاودانی است
هرگز نمی میرد
جان می بخشد
و گاهی نیز
جان می ستاند
ولی همیشه
زنده است...
______________________
عشق سال های وبا / گابریل گارسیا مارکز / کیومرث پارسای / انتشارات آریابان
امروزعصر باران مختصری بارید. از صبح آسمانش گرفته بود، طراوت یاد باران پرده از خاطر خسته ی خاک گشود. غروب سینه آسمان را غم آلوده می کرد. گل بود و میوه های تازه ی گیلاس و یک سفره خاطره ...
آسمان آغوش بی انتهایش را بر خورشید گشود، پرده ی نیلگونش در سرخی نشست؛ مهتاب از گوشه ای نرم نرمک قدم گذاشت میان رویای شب های بی انتهایش، شمعی بر تاریکی دریای خاموشش برافروخت، تک تک ستاره ها سرک کشیدند میان خلوت نمناک چشمه، نگاه چشمه شکفت، دشت خاموش شد و گل ها سر بر دامن خاک، رویای طلوع فردا را در خاطر زمزمه کردند...
خواب دیدم، توی یک مسابقه بودم، مشاعره و شعر در شعر... دو نفر ماندیم در راند آخر...
آخرین شعری که خوندم، این بیت از سعدی بود که توی کتاب های دبیرستان هم بود (در سفرنامه ابن بطوطه، فکر کنم کتاب سال سوم، اونجایی که امیر چینی توی کشتی شعر به دلش می نشینه و چندبار میخواد که نغمه خوانان بازبخوانند اگرچه که حتی متنش را هم صحیح نمی خوندند و اون هم معنی را نمی فهمید ولی وزن و موسیقی اش براش دلنشین بود... (همون مصداق شعر "اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب..." از سعدی))
"چون دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام، گویی به محراب اندری..."
از باران زیبای دیروز تا مه خیال انگیز امروز اگر کیفیت حالی باشد، انگیزه نوشتن هست، اگرچه راهی چرکنویس و فراموشی شد یادداشت آخر اما دلم نیامد ننویسم از حس باران، از انتظار آمدنش، خاطراتش و از آهنگی که اتفاقا دیشب از سیما شنیدم و یکراست رفتم میان دنیایی نزدیک...
حیات بی حس است، باغچه سرسبز و پرگل، گل رز باز شروع کرده به گل دادن، دم به دم صدای گنجشک ها از لابلای درخت ها برمیخیزد و بر گوش می نشیند، باغ را دیده ام، سرسبز تر از باغچه، شکوفه های گیلاس و آلبالو آخرین های راه بودند که ریختند، بعد زردآلو، آلوچه، گیلاس، هلو، شلیل، آلبالو، آلو، انجیر، انگور، گردو، یک به یک از راه می رسند اما باز باغ دل به خزان خواهد سپرد... زندگی خالیست؛