و من این روزها تصمیم گرفتم بازگردم به زندگی حتی با امیدی اندک، به همین روزهای با لحظات خوش و تلخی هایش به امید زیبایی هایی که خواهد آمد. و من اکنون قدر زنده بودن و زندگی کردن را می دانم. حتی اگر غمی سنگین کنج دلم تا ابد جای داشته باشد؛
راستی دو روز پیش که به خانه بازگشتم گل های باغچه بی نهایت زیبا شده بود از زمانی که رفته بودم و چقدر رزهای دوست زیبا شده بود...
- فیلم "As Above So Below"، معنی اش می شود " آنچه در درون است همان در بیرون هم هست، یا به تعبیر عرفانی اش بهشت تو همانی است که در دنیا در درون توست و خدای تو هم همانی است که در درون توست و تمام ذرات عالم؛ نوعی وحدت و یگانگی؛ ظاهرا همان تعبیر سوره توبه است که در کتاب دینی دبیرستان یاد شده بود "ان جهنم لمحیطه بالکافرین" به معنی "همانا جهنم بر کافران احاطه دارد" ( در همین دنیا)... و اما فیلم، جالب بود با ساختاری شبه واقعی و شبه مجازی و فلسفه ای خاص...
- خیلی وقت ها، فکر می کنم به فلسفه ی آدم ها و دنیا و ارتباطاتشون؛ به همین جهنم و بهشت و گناه و ثواب و حق و ناحق و... به همین که راه درست چی هست و اشتباه چیه، آیا ممکنه من هم یه جاهایی بی آن که بدونم حق کسی را ضایع کنم یا آسایش من می تونه به بهای مشقت دیگران شده باشه؛ درآمد من به ازای فقر دیگران باشه؟ یا همون ماجرای قدیمی فروختن یک کالا به بهایی که بیشتر از زحمتهاش سود داشته باشه؛ اگرچه که ظاهرا همه با رضایت می خرند اما نهایتا ثروت از دست عده ای میاد پیش یک نفر و ... یا وقتی هزینه ی ساخت قطعات یا انجام پروژه یا ...ای را عددی میدم که می دونم همین حالت را داره؛ وقتی میشه با یکی از همین کارها یک ساله حقوق یک عمر یک کارمند را گرفت، حتی اگر از دولت باشه، از شرکت خصوصی باشه، با رضایت و توافق کامل باشه؛ در رقابت و مزایده و ... باشه. باز هم نمی دونم واقعا کار درستیه؟ اگرچه با استدلال دوستان، این که دیگران به دلیلی مثل عدم ریسک پذیری یا طبع شخصی و اکتفا به حقوق کارمندی و ... از این راه دورند، باز هم توجیه جالبی نیست؛ باز هم برای من جای شک هست، جای سوال هست. تدریس را هم برای همین دارم ترک می کنم، اگرچه حجم مشغله های روزانه و گاهی شبانه! دلیل اصلی هست اما بعضی وقت ها فکر می کنم با این که از نظر مالی، کفه ی ترازو رو به کم فروشی نیست و دانشجوها هم راضی اند؛ اما می دونم باز می تونه بهتر باشه، باید بهتر باشه و شاید من کم فروشی می کنم و دلم می گیره از این همه حق الناسی که شاید گردنم باشه؛ نمی دونم چطور می گم معلمی شغل انبیاست، خب البته اگر مثل انبیا حق الزحمه نگیری، سازگارتر میشه؛ ولی آخرش هرکجا که باشی، همین هست... شاید نباید اصلا فکر کرد... شاید راست می گن "صراط مستقیم از مو باریک تره"...
پی نوشت:
ادامه مطلب ...
...ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی بیشتر دوست می دارم. آسایشی دیگر جز خواب مرگ، آرزو نمی کنم. می ترسم که هر هوس و هر شوری که در زندگی سیراب نکرده ام، ماندگار شود و عذابم دهد. امیدورام پس از آن که در این جهان آن چه را در وجودم انتظار می کشید، بیان کردم، دل آسوده در نومیدی کامل بمیرم.
دلبستگی نه ناتانائیل، عشق!
بی گمان می فهمی که این دو یکی نیستند. از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها، دل تنگی ها و دردهایی بسازم که اگر جز این بود، به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم...
_______________________________
مائده های زمینی/ آندره ژید / مهستی بحرینی
و اما سهم تو از این حیات محتوم
ای قصه هنوز نانوشته.
ای کاغذ سپید
فصل های کودکی
فصل های عاشقانه
فصل های شاد و
-شاید-
فصل های اندوه بار
اوج های پرهیجان
فرودهای ناگهانی
گره های سخت با
-شاید-
گشایشی و پایانی است
- شاید خوش، شاید تلخ -
که هیچ دانای کلی
آن را نمی داند
و سهم تو از ابهام روزهای نیامده
ای معصومیت محض
تمام وضوحی است که مادرت را
-این چنین-
در حوالی فصل های پایانی قصه
محو کرده است.
_____________________________________
پرسه در حوالی زندگی / مصطفی مستور
پرده اول: از پله ها که بالا آمدم هر دو نشسته بودند روی مبل های روبرو، بلند شدند و به گرمی سلام و احوال پرسی کردند، دکتر هنوز نیامده بود؛ صحبت از همه جا رفت، از دکترا و خارج تا کار و ... دوستانه برایشان گفتم، اگرچه آدم ها همیشه خودشان تجربه می کنند و کم تر باور می کنند نصیحت های تجربی دیگران را، شاید هم حق دارند، هر انسانی خلقتی جدید است و برای خویشتن متفاوت و با راهی یکتا... ایستاده ام کنار فن کویل و دستانم را به خنکای نسیمش سپرده ام. مدتی است دلم نشستن نمی خواهد، از پنجره به بیرون می نگرم و همزمان یاد راهروی دانشکده ی معدن می افتم و کلاس 8، فضا به همان آشنایی است و دلم می خواهد تا انتهای همان راهرو بروم اما حداقل در بیداری ترس از دلتنگی بی امان مانع می شود، اگرچه دل راه خود را می رود...
پرده دوم: مثل همیشه سری به اخبار می زنم؛ از اخبار روز تا اخبار تکنولوژی و کامپیوتر و ... دنیای تکنولوژی با شتاب غیرقابل باور به پیش می رود و مردمان گوشه ای از دنیا هنوز دلواپس مسایل بی حاصلی هستند، از متراژ مانتو تا ...
پرده سوم: بعضی وقت ها خستگی از زندگی آنقدر افزون می شود که گذر شب و روز و آمدن هفته ها از پی هم بی معنا می شود. بعضی وقت ها دلم سایه بیدی را می خواهد در ابدیتی دور دست تا چشمانم را ببندم و لحظه ای بی دغدغه بودن را تصور کنم و شاید بهتر از آن برای همیشه در بی نهایت غرق شوم.
پرده چهارم: زندگی جزیره حیرانی است. بعضی وقت ها چرخش زمین را، وسعت پوچی را حس می کنم و می ترسم، می ترسم از این که مبادا بیشتر از زندگی بدانم. دانستن همیشه هم خوشاید نیست...
...
گفتم: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست، چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
میخواستم ببینم وقتی این حرفها را میشنود چه حالی پیدا میکند اما با همان دقت و جدیت گفت: من هنوز این مراحل را تجربه نکردهام.
پدرم که داشت به حرفهای عمو میخندید، گفت: سورمه، میوه تعارف کن.
دو
پرتقال در یک بشقاب گذاشتم و به دست آیدین دادم. گفتم: و اگر آن آدم کسی
باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود.
گفت: جز این نمیتواند باشد...
________________________________
سمفونی مردگان / عباس معروفی
و به این همه سکوت مدفون
این همه حرف های خاموش
این همه رازهای اکنون عریان
دیگر کسی گوش نمی کند، حتی
این زندگی که امروز
با چرخ های پرشتابش
در متن روشنای روز
سراسیمه می دود،
برای فتح کدام حکایت شنیدنی
که ما نخوانده ایم
این گونه تعجیل می کند؟
________________________________
پرسه در حوالی زندگی / مصطفی مستور / عکس: علی سراج همدانی
امروزعصر باران مختصری بارید. از صبح آسمانش گرفته بود، طراوت یاد باران پرده از خاطر خسته ی خاک گشود. غروب سینه آسمان را غم آلوده می کرد. گل بود و میوه های تازه ی گیلاس و یک سفره خاطره ...
برگ، قصه ای داشت از زمین، زندگی، صبح دل انگیز بهار، فرصت کوچک عشق...
زندگی شاید، لبخند حیات است به چشمِ تر صبح
زندگی شاید، رویای مه آلود یک آشنا در افق های خیال
زندگی شاید، سایه ی روشن یک ابر بهار زیر مهتاب تمام
زندگی شاید، جام حیران حیات است، میان تن خاک
زندگی شاید...
هیچ...
...