خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یک غروب ...


غروب بود، هوا دم کرده بود و زنبورها از هول آمدن شب به گل های باغچه هجوم آورده بودند... نگاهش محو یک گل شد و گفت: همین جمعه بود، توی یک تالار بزرگ، کمی هم شلوغ شده بود. یک گوشه ای نشسته بود، اگر سوالی می پرسیدند جوابی می داد ولی حرفی نداشت برای گفتن و تنها گاهی احوال پرسی مختصر. آهنگ ها خیلیش خاطره انگیز بود و بسیاری اش هم از بی سلیقگی مسئول مربوطه، غمناک، بیش تر از معین بود ... دلش گرفته بود و یاد دوست در ذهن و دلش پر می زد. آخرهاش که شد، تازه آهنگ ها شاد شده بود، بساط رقص هم به راه افتاده بود، دو درب ایستاده بود و از دور تماشا می کرد. یه جاهاییش دیگه داشت چشم هاش فرو می چکید، اون را هم مثل بقیه ساکت کرد؛ بعد رفت بیرون هوایی خورد، نگاهی در آفتاب کرد کمی ایستاد و بعد لابلای میهمان ها رفت ...


بعد نوشت: این آهنگ را اتفاقی در پوشه ی دانلودها دیدم، موسیقی متن فیلم مرسدس که نمی دونم چی هست فیلمش اما جالبه، ترکیبی از پیانو، ویالون، سازهای بادی و ... که البته خیلی هاش گویا الکترونیک هست...

شمع بالین


...

چهره ای در شعله می لغزد سبک

می دود موج نگاهم سوی او

خیره در این پرده با رنگ خیال

طرح می ریزم از گیسوی او


لرزشی دارد لبش خاموش و مست

از نسیم صبح دم آرام تر

لیک دارد در خموشی نغمه ها

آنچنان کز سوز دل مرغ سحر


بی خبر او که از نگاه تابناک

آتشی در پیکرم افروخته

من به پای شمع می سوزم ولیک

سوختن را او به من آموخته

...

شب به ره رفت و می آمد نسیم

شعله دیگر خسته از افروختن

دود شد در دیده ام رویای او

شمع بالین بازماند از سوختن


______________________

شمع بالین/ سهراب سپهری

لحظه ها


از تهی سرشار

               جویبار لحظه های جاریست

شب نوشت


می خواستم از خودم و این روزها بنویسم اما از بس ذهنم پر تلاطم شده، گویی از همه طرف سرریز شده...

شاید اگر بخوام دقیق تر بنویسم، باید بخش زیادی اش را از کار بنویسم اما خودم خوشم نمیاد از نوشتن مسایل کاری. انگار یه جور هم خودستایی میشه که... برم سراغ یه موضوع دیگه...

داریم کم کم می رسیم به ماه رمضون و هنوز چندتایی روزه می خواستم بگیرم و تنبلی کردم یعنی همیشه حکایت همینه! آخرش یکی دوتا می مونه برای دم ماه رمضون... نه این هم مبحث جالبی نیست؛ روزه و نماز و این ها هم ظاهرهاست، دلم عمق می خواد معنا می خواد. مثلا دعا اون هم نه با کلمات عربی، به فارسی و خودمونی... عبادات تکلیفی و ظاهری خیلی تکراری و خسته کننده است. ریاضت کشیدن در گرسنگی و تشنگی و تن را تباه کردن در این فصل با روزهای طولانی، گاهی از روح عبادت خیلی هم دور و در تناقض هست، این چه عبادتی می تونه باشه که خالی از شوق هست!؟ البته مثل خیلی عبادات و اعمال دیگه شاید بیشتر از سر عادت هست...  سخنی که می گه "یک ساعت اندیشیدن بهتر از هفتاد سال عبادت است"، شاید نظر به همین معنی داره و نگریستن به درون و حقیقت احکام و عبادت تا عمل به ظاهر... و البته سلسه ای بی پایان از نتایج این شکلی... یکی از دوستان تعریف می کرد برای پیروان ادیان دیگه که تعریف کنی، قابل درک نیست که کسی که مرده، خوندن نماز و روزه گرفتن براش، واقعا چه ارزش حقیقی و والایی می تونه داشته باشه!؟ بگذریم، این موضوع هم حوصله سربر شد...

خانواده پیشنهاد مسافرت دادند، مسافرتی دور و البته کوتاه که اصلا انگیزه و حوصله اش را ندارم و تا الان از زیرش در رفتم. اگر نتونند توی رودربایستی بندازنم و مجبورم کنند، یه جوری بالاخره عذر میارم... دیرزمانیست که بیشتر مشغول سفر به درون هستم تا به برون...

یه چندتا کتاب هم گرفتم که قبلا اینجا در موردش نوشتم. گاهی اون ها را می خونم اما برنامه ریزیم خوب نیست و کم وقت می ذارم... دوتا کتاب خط تحریری هم گرفتم که تمرین بیشتری بکنم اما در اون مورد هم تنبلی می کنم... می خواستم زبان هم بخونم اما این هم... حداکثر این هست که گاهی شبکه های انگلیسی زبان را نگاه می کنم...

روزهای گرم و غریبی است. مخصوصا الان که آسمون هم نیمه ابری است و هوای دم کرده خواب را روانه ی چشمای آدم می کنه.

زندگی غریبی ست...