کم کم داره صدای پای خزان میاد، فصل آشنایی، فصل دوست... این روزها سرمای صبح می چسبه برای من که کنار حیاط هستم، شب ها درب اتاق را باز می ذارم، اول شب گرم نیست اما نزدیک صبح که میشه یادم نمیاد که دیشب کی پتو را برداشتم و خودم را پیچیدم لای پتو، دلچسب میشه این سرما. این فصل فصل میوه ی دوست هم هست. کم کم این ور و اون ور شهر، انارهای کوچیک و بزرگ سر و کله شون پیدا شده و چند وقت دیگه انارهای آبدار آب پاییز خورده هم میان. هرجا هستی... در خاطرم مجسم شد که از خوردن دانه های اناز لبخند روی لب هات می شینه و برق نگاهت به رنگ مهر می درخشه، راستی امیدوارم زیادی نمک نپاشی...