فرشته ای...
آمد لب دشت
بر لبش آیه دوست
در دلش خاطر دوست
سبزه ها از شوق قدم هایش
سر فرو بردند، به سجود
لحظه راز و نیاز
دست احساسش رفت
تا لب ایوان خدا
ابرها از شوق نگاه
غرق در اشک شدند
همه دشت پر از زمزمه عشق شدند
...
از تو دلگیر نیستم
در دلم چیزی هست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است
که مرا میخواند
...
با من می مانی؟
تا ابد...
ابدیت تا کجاست؟
پسرک، به پهنه نیلگون آسمان
اشاره کرد
پرواز پرنده ای
خلوت آسمان را ورق می زد
سکوت روشنی فضا را فراگرفت
آسمان آمد نزدیک
تا سر انگشتانش...
نگاهشان گره خورد
دلشان تا ملکوت پرواز کرد
و اندوهی که با شوق همراه بود
خدای عشق آن جا بود
میهمان سفره کوچک دلهاشان
...
مسافر تنها
دلتنگی هایش را به شمعدانی ها سپرد
شعرهایش را برگ برگ به آب جوی بخشید
روی درخت کاج، اسمی به یادگاری نوشت
دست نوازشی بر گل های باغچه کشید
تنها آسمان صدای اندوه قدم هایش را شنید
نبض خیالش، یار مهربانی را صدا می زد
غروب بود...
آواز گنجشک ها سکوت نازک فضا را ورق می زد
و آرامشی در دوردست ها به انتظار
...