خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یادداشت قدیمی 5

نظرات یک وبلاگ نویس در مورد تفاوت عشق و دوستی
1- هنگام دیدن کسی که عاشق او هستید تپش قلب شما زیاد شده و هیجان زده خواهید شد اما هنگامیکه کسی که را دوست دارید می بیند احساس سرور و خوشحالی می کنید.
2- هنگامیکه عاشق هستید زمستان در نظر شما بهار است ولیکن هنگامی که کسی را دوست دارید زمستان فصلی زیباست .
3- وقتی به کسی که عاشقش هستید نگاه می کنید خجالت می کشید و لیکن هنگامی که به کسی که دوستش دارید نگاه می کنید لبخند خواهید زد .
4- هنگامیکه در کنار معشوقه خود هستید نمی توانید آنچه را که در ذهن خود دارید بیان کنید ولی در مورد کسی که دوستش دارید شما توانایی آنرا خواهید  داشت.
5- در مواجه شدن با کسی که عاشقش هستید خجالت می کشد و حتی دست و پای خود را گم می کنید اما در مورد کسی که دوستش دارید راحت تر بوده و توانایی ابراز وجود خواهید داشت   
6- شما نمی توانید به چشمان کسی که عاشقش هستید مستقیم و طولانی نگاه کنید اما می توانید در حالی که خنده ای بر لب دارید مدتها به چشمان کسی که دوستش دارید نگاه کنید.
7- وقتی معشوقه شما گریه می کند شما نیز گریه خواهید کرد اما در مورد کسی که دوستش دارید سعی بر آرام کردن او خواهید داشت .
8- احساس عاشق بودن و درک آن از طریق دیدن است اما دوست داشتن از طریق شنوایی و صحبت کردن است.
9- شما می توانید یک رابطه دوستی را پایان دهید اما هرگز نمی توانید چشمان خود را بر احساس عاشق بودن ببندید چرا که حتی اگر این کار را بکنید عشق همچون قطره ای در قلب شما و برای همیشه خواهد ماند راستی شما دوست عزیز نظرتون چیه ؟ باید دوست داشت یا عاشق بود ؟
بین دوست داشتن و عشق ورزیدن فرق زیادی است . در دوست داشتن تعهدی وجود
ندارد ولی عشق ورزیدن تعهد است . به همین علت است که مردم زیاد راجع به عشق
حرف نمیزنند . در واقع مردم به نحوی از عشق حرف میزنند که تعهدی مورد نیاز
نباشد . مثلا میگویند:((من عاشق بستنی هستم )) چگونه میتوان عاشق بستنی بود ؟
میتوان بستنی را دوست داشت اما نمیتوان عاشقش بود . یا میگویند : (( عاشق سگم
هستم ))  یا (( عاشق ماشینم هستم)) میگویند عاشق اینم , عاشق آنم ; اما مردم واهمه
دارند از اینکه به همدیگر بگویند عاشق هستند .
مردم به هم میگویند (( به شما علاقه دارم )) چرا به هم نمیگویند (( عاشق شما هستم
)) برای اینکه عشق تعهد آور است . عشق درگیر شدن است – خطر کردن و
مسوولیت پذیری است . علاقه داشتن گذراست . من امروز دوستتان دارم و فردا ممکن
است دوستتان نداشته باشم – هیچ خطر کردنی با آن همراه نیست . علاقه و دوست داشتن تصنعی و سطحی است . عشق نافذ است و به عمق وجود رخنه
میکند . روح شخص را لمس میکند . هیچ عشقی معمولی نیست . عشق نمیتواند
معمولی باشد و گرنه عشق نیست . اگر عشق را معمولی بدانیم در فهم پدیده عشق راه
خطا رفته ایم . عشق همیشه غیر معمولی و روحانی است . این است تفاوت بین
علاقه و عشق . علاقه همیشه مادی است و عشق همیشه روحانی
_____________________________
شاید بخشی از این نوشته را فرستاده باشم اما کاملش را نه مربوط به 13 بهمن 90 هست که در "درفت" ذخیره شده بود

یادداشت قدیمی 4

    سلام
باز دلم تنگ شد و زبانم باز شد خواستم اینجا کمی زبان بریزم برای دلدار...؟
همین الان داشتم فکر می کردم این بیت
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
چقدر مناسب حال ماست، شما پادشه خوبان و بنده هم دلم در دوری از شما به جان آمده و ...
بگذریم، بریم سر مطالب شاد و مفرح... تازه اینم که نوشتم سر نماز یادم اومد! بیخود نیست شاعر میگه، " محراب ابروی تو می برد حضور از نماز من..." بگذریم؛
یه سری کتاب برداشتم که در این تعطیلات عید که در پیشه بخونم  و بعدش هم که ایشالا سرم بره تو کار و بار احتمالا یه مطالعه منظمی داشته باشم
ای بابا، انگار حرف هام ته کشید
دلم به طرز غریبانه ای برات تنگ شده بود... حرف هم از تو زبانم در نمیاد...

_________________________________
این یکی به تاریخ 27 اسفند 90 بوده، که نفرستادم

یادداشت قدیمی 3

سلام سـ**** عزیزم

امشب خوابم نمی بره؛ دلم گرفته؛ نگرانم؛ نمی دونم چرا احساس می کنم در رفتارت تغییری ایجاد شده؛ ناراحتی؛ از دست روزگار؛ از دست زندگی و از دست من... اما نمی خوای حرفی بزنی؛ حرف ها و غصه هات را در درون خودت میریزی تا اندوهی همه دلت را در بر میگیره و شاید احساس می کنی من اینجا آسودم دور از خیالت یا به دلخوشی خیالت... شاید خسته شدی از دلداری دادن ها یا اصلا خسته شدی از توجیه کردن ها. خسته ای و هرچی الان بگم یه حرف تکراریه و خسته ترت میکنه... احتمالا خیلی وقت ها فکر می کنی که این عاشق شدن چی بود؛ چرا باید اینطوری می شد. چرا باید عاشق بمونی و چرا باید این همه سختی بکشی و زندگی با من تا کجا ارزش ایستادن داره... دوست دارم اگر دوست داشتی بام حرف بزنی نذار اندوه در دلت انباشته بشه.

دوستت دارم مهربانم
________________________
این نوشته به تاریخ 6 آوریل 2012 برابر با 18 فروردین 91

یادداشت قدیمی 2

سلام
علیک السلام، چی شده یادی از ما کردی...!؟
ها... همینجوری دلم تنگ شد برات
خب شما که دایم مزاحمی دیگه عادت داریم؛ خب، بفرمایید
والا از کجا بگم؛ نمیشه یه بار هم شما بفرمایید؟
ای بابا دوباره رفتی سراغ تعارف...
تعارف! نه والا زیاد حرف می زنم دوست دارم کمتر حرف بزنم شما هم کمی صحبت کنید
خب از کجا بگم؟
از دلت...
دل شده کاسه خون...
الهی زنده نباشم...
خب بسه خودت را لوس نکن
بببخشد، باشه
راستی نگفتی چقدر من را دوست داری؟
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
تو چطوری...؟
هیچی می خوام گریه کنم
چرا؟
... همینطوری
باشه تو حال خودت باش
_________________________
این هم تا همینجا تمام شده... و شاید هم کمی لوس! به تاریخ 10 آوریل 2012، برابر با 22 فروردین 91

یک یادداشت قدیمی در صندوق ایمیل...

سلام
علیک سلام
حال شما خوبه؟
شکر خدا، شما خوبی...
شکر خدا
خب امرتون. مگه نمی بینی عصر جمعه است ما کار و زندگی داریم... یعنی می خوایم لحظاتی از کار و زندگی فارغ شویم بریم دنبال تفریحی ببینیم این دل کمی به آرامش برسه
شرمنده؛ دیگه اگه شما نباشی با کی صحبت کنم
باشه، فهمیدم، گوش مفتی گیرآوردی؟
نه، نه، خیلی خوشحال میشم شما هم صحبت کنی و بشنوم
خب حالا چی می خواستی بگی؟ می خواستی بگی دلت تنگ شده؟
اِ... از کجا فهمیدی؟
خب دیگه؛ رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
والا دلتنگی مراتبی داره؛ نمیدونم چی بگم؛ همینطور ته دلم نشسته...
خب...
خب هیچی، یه چیزی بگو دور هم باشیم

نه مثل اینکه شما امروز حالت اصلا خوب نیست!؟

___________________________________

این را تا همین جا نوشته بودم به تاریخ 20 آوریل 2012 و دیگه ادامه نداده بودم، فکر نکنم هیچ وقت فرستاده باشم...

نازنینم...

سلام مهربان

نمی دونم... اگر هنوز اینجا میای و از من خسته خسته نشدی... پیامی فرستادم در وبلاگت، حرف زیاد هست... هرچی بیاد اینجا می نویسم و باز می نویسم...

شرمنده ام که این قدر برات رنج آفریدم ... که عشقت تبدیل به خستگی شد...

شرمنده ام، ببخش که نوشتن پاسخ به درازا کشید و پیام را کمی دیر دیدم...؛ نمی دونم چرا نخواستی با شیرینی رای هر دومون تموم بشه؟ آری، ناامیدت کردند؟ حق داری

راستی شیش روز دیگه سالگرد آغاز دوستیمون توی فیس بوک هست؛ پیشاپیش تبریک میگم، یک ماه دیگه هم که تولدت هست و من دلم می خواد برات هدیه بیارم؛

نمی دونم چطور دلت میاد همه این احساس و تفاهم و علاقه و دوستی را تشبیه کنی به یک فیلم سینمایی که تموم میشه؟ حق داری، اون قدر خسته ات کردم که دیگه همه اش شده یه کابوس. به خدا من هم دلم نمی خواد تلخ باشه؛ دیگه باید درست بشه، خیلی وقته تلاش کردم، کاش این یک قدم آخر را برداری، باور کن شیرین تر از این ها خواهد بود؛ کدورتی وجود نداره، اگر تو بخوای همه اش شیرین میشه؛ تفاهم و عشق ارزشش را داره؛ به خدا من هم خیلی سال بود عاشق تو بودم؛ الان که دیگه خودت می دونی...

کاش دلت بخواد که سهم من از این عشق فقط اشک نباشه و حسرت ...

الان که فکر می کنم می بینم من چقدر احمق بودم، کسی را نداشتم راهنماییم کنه و باعث شدم عشق و تفاهم به این شیرینی به اینجا برسه؛ الان می خوام فرصت داشته باشم برای شادی...

دیگه چی بگم؟

بگم دارم گریه می کنم؟

میگی چه فرقی می کنه؟ چند وقت دیگه یادت میره

میگم من عاشق تو ام

میگی یادت میره

می خوام از غصه دق کنم وقتی میگی برو با یکی دیگه زندگی کن (خودت هم که دلت طاقت نمیاره اشکت سرازیر میشه...)؛ کاش عشق را در دل من بیش و بیش تر از این ها باور می کردی که اگر یک خدا دارم، یک محبوب هم بیشتر در دلم جا نمیشه؛ کافر شدن را چگونه از من می طلبی؟

میگی دیگه این زندگی سر بگیر نیست؟ خانواده ناراضی اند؟

قبلا که بهتر از الان نبود... ولی دیدی درست شد؟ راهش را بهت گفتم؛ اگر اراده کنی، درست میشه...

می گی می خوان تو را بدن به یه نفر دیگه؟

از کلمه دادن و گرفتن در ازدواج خوشم نمیاد؛ ازدواج یه رابطه دوطرفه است؛ خواستن دوطرفه؛ دادن و گرفتن مال زمان اعراب بدوی بوده که زن ها را به عنوان کنیز معامله می کردند... اما باور کن اگر یه نفر دیگه بدونه که یه دختر نمی خوادش و به یه پسر دیگه علاقه داره، محاله که بخواد باهاش ازدواج کنه... این راهی هست که تو داری، خودت چطور دلت میاد بدونی که من از جون و دل عاشقتم، تو را بهترین گزینه برای زندگی با خودم شناختم، باهات تفاهم دارم... هنوز خاطرات تو را مرور می کنم از دانشگاه و اردو تا گردهم آیی ها تا این چند بار که در کنار هم بودیم، این نامه ها و تماس ها و ... اخیر

به خدا ارزشش را داره از اگر بایستی، میخوان نا امیدت کنند از من، اما تو ناامید نشو؛ یه بار توی زندگیت روی تصمیمت بایست تا به هدفت برسی؛ می دونم توی فضای فعلی برات بعید به نظر می رسه اما این دقیقا هدفی هست که اطرافیان می خوان بهش برسی؛ ناامیدی، اما تو فقط کافیه "نه" بگی به اونی که نمی خوای، باقیش را ما درست می کنیم

همین چند پاراگراف هم حرف هام دو سه بار تکراری شد، خودم هم نفهمیدم چی نوشتم...

فقط از اینجا می گم، عزیزم دوستت دارم؛ خیلی وقت پیش، اون زمان که لبخند از لبانت نمیرفت دوستت داشتم. تو را بهترین گزینه زندگیم یافتم و اکنون هم نمی خوام از همدیگه جدا بیفتیم؛ شاید در دلت باز میگی همه پسرها دنبال یه چیز هستند در ازدواج و هرکی باشه بالاخره فرقی نمی کنه براشون... هرطور دوست داری فکر کن اما من تو را طور دیگه ای می خواهم و دوست دارم برای همینه که نمی تونم قبول کنم که از دستت بدم

نازنینم

دوستت دارم

دعا می کنم به درگاه خدا

گریه می کنم برای برگشتنت

من ناامید نیستم

تو هم نباش

قلب کوچیک من را باور کن

نذار با داغ نبودنت بسوزه و بشکنه

نخواه که کسی که دوستش داشتی و دوستت داره

اینطور له بشه زیر غم

من از خدا تو را می خوام

 و قلب پاک ات را

و روح معصومت را

و احساس لطیفت را

دلم می خواد هر شب برات لالایی بخونم

روزها برات شعر بخونم در زیر آلاچیق عشق

و با هم از زندگی بگیم

از خاطره ها

از حرف های ناتمامی که هیچ وقت نتونستیم تمومش کنیم

و زندگیم در کنار تو شیرین باشه

و تو در قلبم جاودانه هستی

محبوب ابدی قلبم

نذار قلبم از درد بایسته...

یک قدم دیگر با من مدارا کن...

دلی را که دوستش داشتی

این طور نشکن

دل خودم، دل خودت...

دوستت دارم

...

روی قبرم بنویسید...

روی قبرم بنویسید کبوتــــــــــــر شد و رفت

زیرباران غزلی خواند ، دلش ترشد و رفت

چـه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم

آنقدر غـــرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز میلاد  ، همـان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظــــــه ی میلاد برابر شد و رفت

او کســـــــی بود که از غرق شدن می ترسید

عـاقبت روی تن ابر شنـــــــــاور شد و رفت

...

ترسم...

در عمق این فاصله و انتظار

ترسم از

دوری دستان و نگاه تو نیست

ترسم

از خط بطلانیست

که بر عشق بکشی

...

________________

نیلوفر ثانی / اشعار کوتاه

با تصرف و تلخیص