خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

اگه دستات مال من بود...


لحظه ها رو با تو بودن، در نگاه تو شکفتن، حس عشق رو در تو دیدن، مثل رویای تو خوابه

با تو رفتن با تو موندن، مثل قصه تو رو خوندن، تا همیشه تو رو خواستن، مثل تشنگیه آبه

اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم

اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم
اگه با من تو می موندی همه دنیا رو می بردم

بی تو اما سر سپردن، بی تو و عشق تو بودن، تو غبار جاده موندن، بی تو خوب من محاله
بی تو حتی زنده بودن، بی هدف نفس کشیدن، تا ابد تو رو ندیدن، واسه من رنج و عذابه


اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم

اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم
اگه با من تو می موندی همه دنیا رو می بردم

توی آسمون عشقم غیر تو پرنده ای نیست
روی خاموشی لب هام جز تو اسم دیگه ای نیست

توی قلب من عزیزم هیچکسی جایی نداره
دل عاشقم بجز تو هیچکسی رو دوست نداره

اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم

اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم
اگه با من تو می موندی همه دنیا رو می بردم

اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم


لحظه ها رو با تو بودن...

لحظه ها رو با تو بودن...

زندگی...

می گویند زندگی می رسد به:

مرگ آرزو

و

آرزوی مرگ

...

آسمان ابری

نشستم توی بالکون و منتظر که طلوع خورشید را از درون دریا نظاره کنم که ... آسمان ابریست و تازه سرخی ای از آفتاب در افق پدیدار گشته ، نسیم آرامی می وزه و هوا از همین صبح دم کرده!

دیروز هم رفتیم شنا، اصلا حال شنا نداشتم، به پشت شنا کردم بی خیال، عینکم مه گرفته بود و نفهمیدم کدوم طرف رفتم فقط وقتی ایستادم زیر پام خالی بود! بعد رفتم توی فکر که... شنا کردم اومدم نزدیک ساحل ...

عصرها و شب های دریا حقیقتا دل گیرانه و افسرده گونه است. وقتی که زمینه اش هم باشه که...

الان قرص نارنجی خورشید از پشت ابرهایی که افق را گرفته بود اومد بالا و همین اول صبح سرخی غم را پاشید روی همه عالم...

راستی از بس اهنگ های عاشقانه و غم ناک پخش می کنند اینجا از بلندگو، آدم سالم هم گریه اش می گیره چه برسه به این که ...

آسمون ابریه، مثل دلم، اما اون هرموقع بخواد می تونه بباره و من نه...

این روزها...

این روزها دوست نیز مانند من، همنشین دلتنگی هاست. هر دو تنها و جدا افتاده، غم در خوی من اثر کرده و گاه بی تابی می کنم سخنی به گزاف می گویم، در ستایش خویش و در نکوهش دیگران ... نمی خواهم خاطر لطیفش را بیازارم ولیکن هجوم کلمات و افکار گاه راه را سد می کند و عقل را در بند می کند

با خودم فکر می کردم، فضای فرمالیته! و گل و بلبل و تصنعی بهتره یا اینکه حرف ها روشن تر گفته بشه، اگرچه که ممکنه گاهی زنگ تندی بگیره و هیچ گاه نشانه بدخواهی و دشمنی نیست! بعد رفتم توی این فکر که، خوش به حال خواستگاری که یکی دو شب اتوکشیده و تمیز و راست و ریس، میره جایی و به مصداق همون فرمالیته! همه چیز خوب جلوه می کنه و چند ماه مشق نمی نویسه که لاجرم از توش غلط و اشتباه بسیار درخواهد اومد...

باز فکر کردم،

چگونه دل خوش کنیم به نامیدن انتخاب های خودمون به تقدیر و قسمت و مفاهیم مشابه در حالی که رشته ای در دست انسان ها دارد و ما گناهش را به پای خدا می نویسیم...

بگذریم، من لحظه هایم را به گوهر پاک دوست می اندیشم.

عجب روزگاریست، نازنین...

بهترین شعر...

بهترین شعر مرا قاب کن

            و پشت نگاهت بگذار

تا که تنهاییت ازدیدن آن جا بخورد

                وبفهمد که دل من باتوست

                           در همین یک قدمی....

رنگ محبت...

روی هر شاخه گلی

           روی هر گلبرگی

               رنگ زیبای محبت

       پیداست

...

غروب ساحل دریا...

در این ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا

دلم تنها

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست...

در غم ما روزها بیگاه شد...

دلتنگی هایت را نگرانم

اندوهت را

ناآرامی ات را

اشک هایت را

و روزهای که در غم بیگاه می شود

از خدا برای هردومان طلب شادی دارم

کاش می شد...

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد


کاش می شد با دو چشم عاطفه، قلب سرد آسمان را ناز کرد

 کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد


کاش می شد با نسیم، شامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد


کاش می شد در سکوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید
بعد ، دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزوها پرکشید


کاش می شد مثل یک حس لطیف لابه لای آسمان پرنور شد
کاش می شد چادر شب را کشید از نقاب شوم ظلمت دورشد

 

کاش می شد از میا ن ژاله ها جرعه ای از مهربانی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد سختی و نا مهربانی را شنید