خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

گل از بهشت...


با تیشه خیال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گل ها بوییده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب های کودکی ام دیده ام تو را
زیبا پرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را...

ای ساربان ...

ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم میرود

...

باز آی و برچشمم نشین ای دلفریب نازنین
کاشوب و فریاد از زمین برآسمانم میرود

________________

شعر سعدی

عطف من و تو...

تو .... مرا می خوانی

 

من .... تو را می خواهم

 

و.... همین عطف  من و تو

 

که تو ..... دانستی

 

 که مرا ..... عاشق یلدایی خویش ات خواندی .... !

 

 دوستت دارم .... بهار دلنشینم

 

زندگی...

زندگی چون گل سرخ است

پر از خار پر از برگ پر از عطر لطیف

یادمان باشد اگر گل بچینیم

خار و عطر و گلبرگ

هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند

زندگی چشمه آبی ست و ما رهگذریم

بنشین بر لب آب عطش تشنگی ات را بنشان

صفایی بده سیمایت را و اگر فرصت بود

کفش ها را بکن و آب بزن پایت را

غیر از این چیزی نیست

زندگی...

آینه ای شفاف است

تو اگر زشت و یا زیبایی

تو اگر شاد و یا غمگینی

هر چه هستی تو در آینه همان میبینی

شادیت را دریاب

چون گل عشق بتاب

تا در آینه هستی گل هستی باش


فرشته ای مهربان...

گفته بودی که فرشته نیستی

گفته بودی که مهربان نیستی

فرشته مهربانم، دروغ گفتن هم نمی دانی!

همه این ها هستی ، اگر نمی دانی

آن ها که ادعایشان بلند است، نیستند

تو که دل در آسمان و پای بر زمین داری

از این ها هم برتر هستی

من نگاه الهی را در تو می بینم

چگونه کتمان می کنی؟

من از روز ازل دلم با تو بوده

باور نداری

کاش همان روز اول می گفتم

که من سال هاست تو را دوست دارم

چرا نگفتم دلم از "نه" شنیدن می شکند؟

چرا فکر کردم تفاهم و خواستن

رکنی از زندگیست؟

چرا می اندیشم زندگی مشترک کسی را بردن

و کسی را دادن و ...

نیست!؟

زندگی مشترک، مشترک است

...

افسوس، شاید حماقت من بی پایان بود...

نمی دانم دیگر از چه بگویم که رنگ ملال نداشته باشد

خراب کردن کار سختی نیست

برساختن هنر بسیار می طلبد

حتی دیگر از بغضم گفتن هم خاطرت را می آزارد

وقتی که خودت بیش از من بغض و اندوه داری

و دلت بیش از این تحمل این سختی را ندارد

و من نیستم تا کمکی به تو کنم

و غمی از دلت برگیرم...

"حدیث حول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی است که از روزگار هجران گفت"

نیک بر دلت بنگر که ریشه غم از کجاست

با نبودن من غم می رود؟

نه! افزون می گردد

ما هر دو شادی را در وجود هم می جوییم

من می خواهم این شادی بیاید

برای همه...

من چشمانم به سوی توست

دلم در پیش توست

تو را نیمه گمشده خویش می دانم

همان گونه که تو می دانی

نه از عشقی ظاهری ...

آن ها که تنها به ظاهر دل می بندند

دیر یا زود، خسته می گردند

در دل من

بیش از همه خوبی هایت

بی مانند است

که اینچنین تو را می طلبم

چه بگویم؟

تو بگو...

چه بگویم تا نشاط باز بر دلت بازگردد و غم ها از دلت رخت بربندد؟

چگونه نگویم دوستت دارم

اگر زنده ام بدین خاطر است

که بودن در کنارت هنوز ممکن است

که خود آگهی از آرزوی دلم...

سزای من آنقدر اشک ریختن است

تا خدا هم دلش بسوزد از این دوری

...

دل دوست

ماه من ، نماز آیات می خوانم ، وقتی گرفته ای ... !!

کاش همه غم هایت سهم من بود

من تنها...

اگر یه روز بخوای بری

پشت پا بزنی

به دلم

به دلت

بری و همین یک ذره حضورت

رنگ ببازه

بری و

من را تنها بذاری

و خودت در تنهایی پر ازدحام...

شاید الان حرف هام برات تکراری شده

خسته ای، می دانم

اما اگر فکر کنی

من تموم شده ام

دل خوش کنی که

میرم یه جای دیگه

دل... دلم که پیش توست!

یه دل مصنوعی! دروغین!

می سپارم به ...

چه خیالی!

تو نباشی

شمع ناچیز وجودم می سوزه

روز و شب

تا وقتی که تموم بشم

بعد واقعا میام

میام به خوابت

بهت میگم که چقدر دوستت دارم

که منتظرت هستم

تا روزی که بیای

و من دستانت را پر از گل کنم

و یک دل سیر برات گریه کنم

و اون زمان می بینی لوح دلم را

که نقش خوبی های تو چگونه برآن نقش بسته

و بیهوده نبوده تفاهم و علاقه که دم به دم از آن دم زدم

...

"هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود..."

Deeper and deeper ...

But deeper and deeper Every time

...

منتظر نباش از تو دل بِبُرم...

منتظر نباش
که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام !
که عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام کردم
توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری
درهمان دامنه ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی ...
باران زده من
همین سو سوی تو از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست
من که این جا کاری نمی کنم

فقط گه گاه

دوست داشتنت را

از صمیم قلبم در دفترم حک می کنم ...
همین، این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که به حرفهایم می خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می بارد

     باران ها خواهد بارید

     و هیچ گاه تمام نخواهد شد

     تو فرشته بارانی

     در قلب من

     ...