ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم میرود
...
باز آی و برچشمم نشین ای دلفریب نازنین
کاشوب و فریاد از زمین برآسمانم میرود
________________
شعر سعدی
تو .... مرا می خوانی
من .... تو را می خواهم
و.... همین عطف من و تو
که تو ..... دانستی
که مرا ..... عاشق یلدایی خویش ات خواندی .... !
دوستت دارم .... بهار دلنشینم
زندگی چون گل سرخ است
پر از خار پر از برگ پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل بچینیم
خار و عطر و گلبرگ
هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند
زندگی چشمه آبی ست و ما رهگذریم
بنشین بر لب آب عطش تشنگی ات را بنشان
صفایی بده سیمایت را و اگر فرصت بود
کفش ها را بکن و آب بزن پایت را
غیر از این چیزی نیست
زندگی...
آینه ای شفاف است
تو اگر زشت و یا زیبایی
تو اگر شاد و یا غمگینی
هر چه هستی تو در آینه همان میبینی
شادیت را دریاب
چون گل عشق بتاب
تا در آینه هستی گل هستی باش
گفته بودی که فرشته نیستی
گفته بودی که مهربان نیستی
فرشته مهربانم، دروغ گفتن هم نمی دانی!
همه این ها هستی ، اگر نمی دانی
آن ها که ادعایشان بلند است، نیستند
تو که دل در آسمان و پای بر زمین داری
از این ها هم برتر هستی
من نگاه الهی را در تو می بینم
چگونه کتمان می کنی؟
من از روز ازل دلم با تو بوده
باور نداری
کاش همان روز اول می گفتم
که من سال هاست تو را دوست دارم
چرا نگفتم دلم از "نه" شنیدن می شکند؟
چرا فکر کردم تفاهم و خواستن
رکنی از زندگیست؟
چرا می اندیشم زندگی مشترک کسی را بردن
و کسی را دادن و ...
نیست!؟
زندگی مشترک، مشترک است
...
افسوس، شاید حماقت من بی پایان بود...
نمی دانم دیگر از چه بگویم که رنگ ملال نداشته باشد
خراب کردن کار سختی نیست
برساختن هنر بسیار می طلبد
حتی دیگر از بغضم گفتن هم خاطرت را می آزارد
وقتی که خودت بیش از من بغض و اندوه داری
و دلت بیش از این تحمل این سختی را ندارد
و من نیستم تا کمکی به تو کنم
و غمی از دلت برگیرم...
"حدیث حول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت"
نیک بر دلت بنگر که ریشه غم از کجاست
با نبودن من غم می رود؟
نه! افزون می گردد
ما هر دو شادی را در وجود هم می جوییم
من می خواهم این شادی بیاید
برای همه...
من چشمانم به سوی توست
دلم در پیش توست
تو را نیمه گمشده خویش می دانم
همان گونه که تو می دانی
نه از عشقی ظاهری ...
آن ها که تنها به ظاهر دل می بندند
دیر یا زود، خسته می گردند
در دل من
بیش از همه خوبی هایت
بی مانند است
که اینچنین تو را می طلبم
چه بگویم؟
تو بگو...
چه بگویم تا نشاط باز بر دلت بازگردد و غم ها از دلت رخت بربندد؟
چگونه نگویم دوستت دارم
اگر زنده ام بدین خاطر است
که بودن در کنارت هنوز ممکن است
که خود آگهی از آرزوی دلم...
سزای من آنقدر اشک ریختن است
تا خدا هم دلش بسوزد از این دوری
...
اگر یه روز بخوای بری
پشت پا بزنی
به دلم
به دلت
بری و همین یک ذره حضورت
رنگ ببازه
بری و
من را تنها بذاری
و خودت در تنهایی پر ازدحام...
شاید الان حرف هام برات تکراری شده
خسته ای، می دانم
اما اگر فکر کنی
من تموم شده ام
دل خوش کنی که
میرم یه جای دیگه
دل... دلم که پیش توست!
یه دل مصنوعی! دروغین!
می سپارم به ...
چه خیالی!
تو نباشی
شمع ناچیز وجودم می سوزه
روز و شب
تا وقتی که تموم بشم
بعد واقعا میام
میام به خوابت
بهت میگم که چقدر دوستت دارم
که منتظرت هستم
تا روزی که بیای
و من دستانت را پر از گل کنم
و یک دل سیر برات گریه کنم
و اون زمان می بینی لوح دلم را
که نقش خوبی های تو چگونه برآن نقش بسته
و بیهوده نبوده تفاهم و علاقه که دم به دم از آن دم زدم
...
"هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود..."
باران ها خواهد بارید
و هیچ گاه تمام نخواهد شد
تو فرشته بارانی
در قلب من
...