خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خلسه نیمه شبان

آسمونم هم بی ستاره شده

از این همه نورهای مصنوعی و فریبنده

چشم هام سنگینه اما

دلم بیداری می خواد

باران می خواد

و تمامش بر گردن چشمان

...

دریای غم ساحل ندارد

هیچ اگر سایه پذیرد،

            من همان سایه هیچم...

داغ...

می دانید داغ چیست؟

داغ همون چیزیه که رو بدن اسب میزنن...

روی بازوی برده ها می زنن...

که بگن صاحب داره

داغ عشق هم...

شبنم عشق...

نمی دونم نامش را چه باید نهاد

وقتی دراز بکشی یک گوشه برای خودت

چشم هات را ببندی

خیالت آزاد بشه

و قلبت آروم آروم

اما با ضربانی عمیق

برای خاطر مهربانی بتپه که ...

اون وقت احساس می کنی

خدا اومده خیلی نزدیک

نشسته و نگاهت می کنه

و یک لحظه گرمای دست نوازشش را

حس می کنی

روی قلبت

روی پلک هات

   ترنم

        شبنم

                عشق

...

چشم در راه...

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بردوش
افتابش در دست
خنده بر لب ،گل به دامن پیروز
کوله بارش سرشار از عشق و امید
با سلامش شادی
در کلامش لبخند
از نفس هایش گل می بارد
با قدم هایش گل می کارد
مهربان، زیبادوست
روح هستی با اوست

...

______________

فریدون مشیری

سکوت فکر...

شب خموش

کمابیش در ساکت نشستم

برای خودم فکر می کنم

نمی دونم از کجا، چی...

آدم هوا که عوض کنه

فکرهاش هم روی هواست

دایم میشکنه

نسیم خنکی میاد

و من زیر یک آلاچیق نشستم

و بی صدا فکر می کنم

به تویی که همیشه می اندیشم

...

زیباترین شعر زندگیم...

زندگی خالی نیست :

مهربانی هست، سیب هست ، ایمان هست .

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد...

با یادت...

هر لبخندت با من گوید دل مده به دست غم درین عالم
بنشین با عشق تا گل روید زین شب خزانی

تا که از نگاه تو نور شادی می بارد
دل ز مهربانیت شور و شادی ها دارد
با تو خزان من بهاران باتو شبم ستاره باران از نور افشانی
چه بخواهی چه نخواهی دل عاشق ره تو پوید به هر نشانی...

شعری از تو...


تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی

شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم

چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه یی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم

معجزه عشق...



مثل کشیدن کبریت در باد

 

دیدنت دشوار است

 

من که به معجزه ی عشق ایمان دارم

 

می کشم

 

آخرین دانه های کبریتم را در باد

 

                              هر چه بــــــادا بــــــــــاد!