خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

برگی از ایام

خیلی وقته می خوام بنویسم از لحظه های زندگی، بعضی وقت ها همین طور کلمات دارن توی ذهنم رژه میرن اما اینترنتی در دسترس نیست که بنویسم یا مثلا در حال رانندگی ام یا به خواب رفتن و فرصت نوشتن نیست، یا فرداش دیگه کلمات پرکشیدن؛ خوب بود اگر افکار خودشون نوشته هم می شدند، اینجا شاید یک مثنوی بلند بالا می شد از افکار درهم و پریشانی های یک ذهن گم شده و ...

یکیش دیشب بود، کمی تا قسمتی هم احمقانه! نمی دونم می خواستم تهش چی بنویسم حتی الان هم نمی دونم آخر این سطرها به چی ختم میشه، کلا چند مدتیه حافظه ام بازنشست شده، بعضی وقت ها ساده ترین مطالب و اسم ها به یادم نمیاد... دیشب رفتم مسجد، نسبتا شلوغ بود و توی صف مقابل یک نفر ایستاده بود که باعث شد برادرش را به یاد بیارم! که اولش فکر می کردم پسرش هست!!! جزو یکی از سه نفری بود که با هم سال پنجم دوره های تکمیلی مدارس تیزهوشان می رفتیم. بعد یاد اون زمان ها بیفتم، یادم اومد که یه امتحان تستی گرفتند به عنوان میان ترم و بنده ی خنگ! سوم شدم! و بعد با این سوال مواجه شدم که این همه توی شهرستان آمده اند همه به درد خنگی مبتلا هستند یا حوصله ی درس خوندن ندارند یا ...!؟ بعد هم نفهمیدم پایان ترم ها نتیجه چی شد... احتمالا هنر خاصی سر نزد که خبری نشد، رفتم میان همان معمولی ها، تیزهوش برچسب بزرگی بود، برچسب های این طوری بعضی وقت ها توقعات بزرگی هم ایجاد می کنند، هم برای آدم نسبت به خودش و هم دیگران نسبت به آدم... برچسب مهندس، برچسب دکتر، برچسب مدیر، نمونه، تیزهوش، دارای رتبه فلان و ... گاهی دردسر میشن، سخت هست قبل از این که چیزی را داشته باشی، توقعش شکل بگیره و حتی بعدش؛ سختیش چند برابره خود مسیر هست، گاهی آدم را زیر استرس له می کنه؛ مثل توقع سود میلیاردی از یه شرکت تازه وارد کار شده، مثل استاد تراز اول یک دانشگاه تراز اول شدن از یک نفر که تازه دکترا را تموم کرده... همیشه بی زار بودم از این که برچسب برای خودم جور کنم و برجسته کنم یا بشنوم یک نفر داره برای دیگری برچسب جور می کنه و بزرگش می کنه، شاید سر همین بود که خواستم نشون بدم کنکور و رتبه آوردن و دانشگاه فلان رفتن آدم خاصی نمی خواد و کاری نداره، یادم نیست، شاید کنکور هم از سر دلخوشی بود، اون هم شد یه برچسب، یه توقع، باز خسته شدم، کارشناسی ارشد هم همینطور، برچسب بزرگتری شد برای توقعات دیگران که پشت سر هم بپرسن چرا دکترا نگرفتی!؟  و من خودم هم نمی دونم دکترا گرفتن چه چیزهایی برام داشت که الان در رشته و حرفه ام نمی تونم داشته باشم!؟ برای خودم زیباست علم و دانش، مثل همین الان با همون پروژه ارشد، قطعات قالب ساختم، اگر دوره دکترایی هم بود یه جای خوب و با امکانات مناسب شاید خرده دانش و تجربه ای بود بالاتر... در هر حال مسیر رسید به اینجا... چه فرقی می کنه؟ لقب یدک کشیدن چه خاصیتی می تونه داشته باشه جز توقعات دیگران... نمی دونم این سطور هم خودش شد یک پریشانی... از کجا به کجا رسیدم... احساس می کنم جمله هام مثل افکارم و لحظه های زندگی از همه گسیخته است؛

می خواستم از دل ننویسم، از حضوری آشنا که در خاطر جاریست و در سوسوی دعای شب ها... از دلتنگی ها... از ندایی که در درون جوش و خروش می کنه و خاموش میشه و غبارش می نشینه روی دل، چند وقت که می گذره، همون غبارهای کوچک هم ذره ذره سنگینی می کنه... مثل خیلی غم ها و ناخوشی های دیگه که با لبخندی به لب در حوض کوچک دل حل میشه اما بعضی وقت ها بارش در درون سنگینی می کنه...

نگاه باران

با اولین قطره های باران سحر بود، با صدای چک چک آب روی کولر از خواب بیدار شدم، ساعت 3:15 صبح بود و هوا سرد دلم نیامد گرمای خواب را رها کنم؛ اوقات به فکر گره خورده در خواب و بیداری سپری شد. آنقدر باران بارید تا دل باغچه سیراب شد، انگشتان سرو رنگ تازه گرفت، اشک در گلبرگ های گل رز حلقه شد. رز باغچه هنوز عاشق است، هنوز دستانش پر از گلبرگ های قرمز است... پیشتر قرار نبود باران این اندازه باشد، شاید از نگاهی آشنا، از دعایی بود ریزش دل آسمان...



عقل مست...

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست


و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست


و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست


جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست


پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست


عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

باران بود، خیال بود و یک دشت بی انتها...

و ندانست کجای قصه بود در مرز حقیقت و مجاز، میان ازدحام روزهای بی رنگ و پرشتاب، از آفتاب سایه اش مانده بود سهم پنجره، و از آسمان و نگاهش قطره های باران بود که روی دشت خیالش تا بی کران به مه می گرایید، در گرماگرم لحظه هایی که خواب و هوشیاری در هم آمیخته بود، غروب دلتنگی اش را روی دامن چین خورده ابرها نشاند، باغ در سکوت غمناکی فرو رفت مسافر صدای پاییز را شنید، دست سردش را روی گونه اش حس کرد. صدای اذان می آمد، مسافر دفترش را به سکوت نازک گل ها سپرد، دستانش را بر شانه نسیم نشاند و چشمانش میان باران محو شد...


پی نوشت: این آهنگ از شادمهر عقیلی


غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی


نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی


نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی


به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


کی ام من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی


رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها

به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی



_____________________

شعر: رهی معیری

خلوت پاییزی ...

خلوتی چنینم آرزوست...





عکس ها: نشنال جئوگرافیک

شبی روشن

الان که می نویسم اتوبوس برای نماز صبح ایستاد، ایندفعه نصف یا شاید کمی بیشتر از نصف مسافرها پیاده شدند شاید دلیلش دلچسب بودن هوای سحرگاه کویر هست. راننده این بار از دسته راننده های پا به گاز هست. تا اینجا عجالتا همه ماشین ها را درو کرده و سبقت گرفته...

صندلی تکی این حسن را داره که احتمال افتادن کنار یک آدم خر و پفی! یا آدم خیلی چاق که از حریم خودش تجاوز می کنه یا وقتی خوابش ببره رسما رها میشه روی سرت و ... صفر میشه اما الان تو ردیف جفتی کناری یه زن و شوهر جوون نشستند و دایما بلند بلند حرف می زنند، مخصوصا خانم محترم که یه بار هم صدای انفجار خنده اش احتمالا، تا نزدیک عرش رسید! خیالی نیست، خوش باشند و بگذرد این ساعت ها هم...

از این ها که بگذریم، هوای جاده و اتوبوس همیشه خاطره و احساسی است فراموش ناشدنی، نگاه کردن از پنجره به بیرون...

الان که می نویسم از سفر برگشتم، سرعت اینترنت پایین بود و نتونستم نوشته های بالا را ارسال کنم و بعلاوه بخش هاییش هم موند، می خواستم از ماه کامل دیشب توی آسمون بنویسم، از وداع دیروقت با دوستی که از راه دور اومده بود؛ می خواستم از سریالی که در اتاق انتظار ترمینال بود بنویسم. از دو پسر نوجوونی که روبروی ما بودند و سیگار را با سیگار روشن می کردند؛ می خواستم از نمایشگاه بنویسم؛ از آدم هاش و از وضعیتش، می خواستم از ابزاری که ساختم بنویسم، اما الان حال دلم سکوته و بس، نمی دونم چرا این سایه غم نیمه شب از کجاست، اندوه سکوت می طلبه...

روزنوشت

- چند وقت پیش بود توی کارگاه یکی از دوستان بود،  صدای آهنگ بلند بود و این گونه است که انسان ها حداقل تلاش می کنند مشکلات کار را اندکی فراموش کنند... بار اول یادم رفت و دیروز که باز شنیدم، امروز از اینجا دانلود کردم... آهنگ ها مرهمی است بر پریشانی های خاطر و روح...

- هنوز نمی دانم حقیقت خواب و رویا چه می تواند باشد. بعضی خواب ها این قدر واقعی اند که تا ساعاتی پس از بیداری هم تصویر لحظه هایش در خاطر می تپد آنقدر که گاه فکر می کنم لحظه ای واقعی از زندگی بوده...

- باز روزی شد به نام عید البته اگر به خون ریختن! نیامیزد زیباتر است! امروز صبح شهر همان ساعات خلوت دلنشین را داشت. آدم ها که غایب باشند گویی زمین، آسمان، طبیعت، درختان لب بسته سخن ها می گویند با آدمیان...

- این فیلم را چند وقت پیش دیدم، جالب، جذاب و پرهیجان بود. جزو معدود فیلم هایی است که رنک 8 از کاربران آی ام دی بی گرفته است... نمی دانم باید نام فیلم را چه معنی کرد، "لبه ی فردا"!؟ "آستانه ی فردا"؟ 


غروب پاییز

صدای اذان که می پیچد در سرسرای آسمان غروب، خستگی ها هجوم می آورند و به گوشه ای از دل می خزند. نمی دانم چرا غروب های پنجشنبه از همه روز غمناک تر است، دلم می خواهد گوشه ای دراز بکشم چشمانم را ببندم و باز کنم و آخر دنیا باشد، افسوس که نیست...

دست نیاز دل سوی دیوان حافظ می برم و این شعر می آید:

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن

به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم


یک خودرو

فکر کنم اولین بار توی یکی از فیلم های ماموریت غیرممکن بود یا شاید هم یک فیلم دیگه، فرقی نداره؛ مشکی بود و پرشتاب و جذاب؛ اسمش هم باوقار و جذاب بود مثل کمپانی سازنده اش که محبوبیت بالایی داره اما نفوذ زیادی در بازار ایران نداره...

Honda Civic

در مدل HF، با این که موتور 1.8 لیتر قدرتمندی داره، مصرف شهریش، 7.5 لیتر در صد کیلومتر و مصرف بزرگراهش، 5.7 لیتر در صد کلیومتر هست.


قیمت بالایی نداره، 18000$ قیمت پایه که میشه حدود 120 میلیون در ایران خریدش. برای این زندگی بی هدف، یکی از هدف هام این شده که دو-سه سال دیگه، اگر زنده بودم یکیش را بخرم...