خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

هوای دل...

آسمان صبح هوای باریدن دارد و خاک دلتنگ باران است

بامدادان ابری با بوی باران، حال و هوای زیباییست



یه شب مهتاب

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو می ذاره
تو آب چشمه
شونه می کنه
موی پریشون

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
ته اون دره
اونجا که شبا
یکه و تنها
تکدرخت بید
شاد و پر امید
می کنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچیکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوه ش
نوک یه شاخه ش

بشه آویزون...


________________

احمد شاملو


لحظه ها غرق ابهامند...

فکر کنم با این نمایشگاه تقریبا چهارگوشه ایران را زیارت کرده ام؛ هوا بهاری بود و کمی شرجی؛ نمایشگاه خوبی بود حتی از نمایشگاه های تهران هم بهتر؛ جاده پیچ در پیچ بود، مثل همیشه در اتوبوس، خوابم نبرد، همان اندک خواب هم نتیجه اش گردن درد شد؛ به این فکر رفتم که باید یک سرویس سوپر وی آی پی هم باشه که مثل قطار صندلی بشه تخت خواب، شارژر هم داشته باشه و کمی جادارتر، اینترنت هم باشه و کتاب...

سفر، یاد سفر کرده هاست، یا شاید باید گفت کوچ، یا درست ترش، زیباترش، حضور غایب...  و من امشب و این شب ها، صدای پای آب را در رویای سکوت شنیدم؛ و دفتر ایام چه سخت ورق می خورد...

یاد شعر مسافر افتادم، عناصر حیات همه از دریچه ی چشم خسته ی مسافر در غم پیچیده است، رنگ غروب، تاریک روشنش، رنگ خستگی و تکیدگی است روی اشیا، و نگاه منتظری که لحظه ها برایش هر کدام گویی ساعت ها به درازا می کشد، میوه های روی میز به سمت پوسیدن و نیست شدن می روند و ذهن شاعر به گل های باغچه دل بسته است، و باد (نسیم) که پیغام آور طراوت گل هاست و ذهنی که غرق زیبایی گل هاست و عشق و زیبایی های طبیعت که تنها دلخوشی شاعر است با فضای غریب جاده و انتظار و آسمان یکدست در می آمیزد و ...


دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی...


در اندیشه ی دل ...

- نمی دانم این حس گرم تکیه دادن به بخاری، ژنتیکی است یا از اجبار سردی روزها و روزگار است؛ شاید هم ربطی به فشار خون دارد... هرباری که با یکی از دوستان برای خون دادن رفتیم، پزشک دلیل فشار پایین را پرسید، و بعد یک بار گفت برای گرسنگی؟ یک بار خستگی؟ آخرین دفعه خودش گفت شما همیشه همین طوری!!! و ظاهرا دفعات قبل در سیستم ثبت شده بود و من خبر نداشتم و این بار اعتراف کردم که وراثتی است!!! شاید برای فصل سرما خوب نیست اما می گویند برای فصول عمر شاید...!؟

- چند وقتی بود شک کرده بودم؛ یعنی هنوز هم همان سوال فلسفی قدیمی ... آخرش چی میشه!؟ و فکر می کردم بهشت با این توصیفاتی که گفته می شود، چقدر خسته کننده است! به همان اندازه ای که جهنم و توصیفاتش آزاردهنده اند و هنوز این سوال در ذهن من بی جواب مانده است که انتقام کشیدن چگونه و تا چه اندزاه می تواند جبران کارهای نادرست باشد؟ البته می گویند خیلی ها مشمول رحمت می شوند، شاید از همین باب هست که دیگر آزردن بعد از هر عملی دردی را چندان دوا نمی کند... یا مثل همین ماجرای شوم اسیدپاشی! و نمی دانم چقدر به اصطلاح "قصاص" می تواند مفید باشد؟ احتمالا لحظاتی خنک شدن دل و قدری ترس و پیشگیری از جرم برای دیگران اما باز هم دردی از مظلوم این حادثه دوا نمی شود... نمی دانم، سردرگم...

- و زمانی دانستم، هر ناراحتی، ریشه ای دارد که سرایت می کند به سایر بخش های زندگی، یک اشتباه و یک افسوس، یک اتفاق ناخوشایند می ماند در ضمیر پنهان و سایه می اندازد روی تمام لحظه ها، و گاهی سایه ی چندین و چند اتفاق و حادثه روح را می فشارد و زندگی بیشتر اوقات همین گونه است؛ زمان هایی که سایه تلخی ها و دغدغه ها کم تر باشد، روح مجال پرواز بیشتری دارد. بعضی وقت ها زندگی مردمان را که می بینم، زیر این همه سایه ها برای خود زندگی چیده اند؛ شاید دانستن بیشتر، تلاش برای فهمیدن و اندیشیدن به حقایق و زندگی و هرچه در اطرافش هست، زندگی را سخت تر می کند... خیلی وقت ها یاد آن نوشته ی وبلاگ نویس قدیمی و کمی تندزبانی می افتم که گفته بود: "باید گوساله متولد شوی، بی خبر در چراگاه زندگی بچری و ..." تا از زندگی لذتی را ببری که برخی مردمان طلب می کنند. شاید قدری دانستن و اندیشیدن سرمایه ی بدیمنی است، شاید اندکی حافظه و به یاد آوردن، نعمت پردردسری است ... 

- امروز باز گل باغچه در نگاهم نشست، با آن غنچه های نازکش، گلبرگ های سرخ در خود پیچیده اش و برگ های نازک سرماخورده اش زیر نگاه سبز درخت کاج و سکوت خزان زده ی باغچه... و امروز صبح عطر نان گرم هم در رخوت فرورفته بود، آسمان غروب در غبار غم نشسته بود؛ امروز ظهر باز قدری چشمانم در خواب شد و وقتی بیدار شدم به یاد نداشتم باز در رویای من  زندگی در کدامین پیچ پرحادثه بود و من کجای داستانی خاکستری گرفتار بودم. باز دلم پژمرده بود (و من گاه به گاه از گریستن در خواب بیدار می شوم و چه خوب است که در خلوت من کسی نیست، جز خدا...)؛ و الان رسیدم آخر این سطرها به سخن حافظ که "کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد..." و دلم می خواست از شادی های کوچک زندگی بنویسم، لبخندهای اتفاقی، اما باز سطرها همه تراوش حرف های تکراری و سردرگم شد ...

- روزی روزگاری در چنین روزی...

دوست ...

... تا رسید به این نوشته، اتفاقی، و دید کسی پیدا شده که حقیقت را لمس کرده و بی سُخره، بی داوری، بی برچسب زدن، از سر دل سخن می گوید، می گوید که چگونه می شود یقیین کنی خداوند فرشته ای را برای تو فرستاده و چگونه می خواهی خاک شوی از شوق دیدار قدم هایش و ...

و او هر شامگاهان از صمیم دل دعا کرد... برای طلوع شادی بر آسمان دلش، برای بارش ابر آرامش بر غبار غم هایش، سرزدن مهتاب هدایت در لحظه های دلواپسی اش و نوازش نسیم امید در لحظه های پاییزی، بر خستگی غروب هایش و نیک می دانست خدایی در همین نزدیکی است که صدای دلی را می شنود و خواست تا در این روزگار، پیشتر رخت کوچ بربندد و راه دیدار پیش گیرد و ...


شب ها ...


پی نوشت: این آهنگ زیبا با صدای هایده...

باران...

امروز باز باران بارید و من از روزن کوچک پنجره ای وسیع ریزش برگ های رنگ رنگ پاییزی را در آغوش اشک آلود باران نظاره کردم و دیدم بی تابی نگاه شاخه ها را، چشمان تر درخت چنار را در بدرقه برگ ها بر زورق دست جویباران؛ و من امروز - چون همیشه- یاد داشتم نگاه باران را و این بار تازه تر شد...

و چه زیباست باران...

بی گمان...

...ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی بیشتر دوست می دارم. آسایشی دیگر جز خواب مرگ، آرزو نمی کنم. می ترسم که هر هوس و هر شوری که در زندگی سیراب نکرده ام، ماندگار شود و عذابم دهد. امیدورام پس از آن که در این جهان آن چه را در وجودم انتظار می کشید، بیان کردم، دل آسوده در نومیدی کامل بمیرم.

دلبستگی نه ناتانائیل، عشق!

بی گمان می فهمی که این دو یکی نیستند. از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها، دل تنگی ها و دردهایی بسازم که اگر جز این بود، به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم...

_______________________________

مائده های زمینی/ آندره ژید / مهستی بحرینی


نامه

در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه از هم به دور افتاده باشیم، گاهی دریچه هایمان را می گشاییم، و یکدیگر را صدا می زنیم و صدا زدن چه خوش است.

صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم... زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام می کند...

دیدار دوست ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست...

نپرسیم و با خود بمانیم و درون خویش را آب پاشی کنیم و در آسمان خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم...

یک زمانی بود آدم هایی بودند که خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند؛ چه حوصله ای...


______________________________

هنوز در سفرم / یادداشت ها و شعرهای منتشر نشده از سهراب سپهری / به کوشش پریدخت سپهری



حافظ نوشت ...

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند


قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند


زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند


عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند


پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند


حافظ از شوق رخِ مهرفروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند


_____________

پی نوشت1: 

سلامت: عافیت اندیشی

صحبت: همنشینی

عام: عامه مردم یا به کنایه، مردم جاهل ؛ انصافا بیت آموزنده ایست...

دُردی کش: کسی که دردی یا ته مانده شراب را می نوشد و قاعدتا کسی که ته مانده پیاله پیر میخانه را می نوشد، شیفته و مرید اوست...

پی نوشت2: به مناسبت چند وقتی که سخن دل به تحریر نیامد، این شعر از خاطرم گذشت؛ به گمانم این شعر عنوان یکی از درس های کتاب های ادبیات بود یا در سرآغاز  یکی از فصول درباره حسب حال نویسی آمده بود؛ عجب روزگاری بود، یاد مصرع "گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت/ که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد" افتادم... امروز نمی دانم چه مطلبی باعث شد یاد باب های تفعل و مفاعله و استفعال و تفعیل و ... توی عربی بیفتم، یه چیزی شاید در مایه همان ماجرای فیلم ترمیناتور که چند بار نوشته ام...