خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

... اندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است


صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است


از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طیب انفاس هواداران خوش است


ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است


مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است


نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است


از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است


حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است


________________

پی نوشت: شعری سراسر یاد استغنا و بی نیازی از مادیات و خوشدلی رندان و خوشی دوست با ذکر شب های بیداران شب زنده دار، شاید بی حکمت نبود این فال در شب قدر...

عمری اگر باقی بود (2)...

نوشته بودم پیش تر که آرزویی نمانده جز رفتن و آن چه مجنون می گفت:

از عمر من آن چه هست برجای // برگیر و به عمر او برافزای

نگفتم اما حال که سال هایی گذشته بود، دقیقا همان آرزو را شب هایی بر زبان آوردم از استیصال دلتنگی و دلگرفتگی؛ و شد دقیقا آن چه می خواستم و همان بیماری، تا یک قدمی، با فاصله ی یک تار مو، نمی دانم از دعای که بود و از سراپرده ی غیب که هنوز هستم؛ با سایه ای از رفتن همیشه برفراز سرم...

شاید یک سال دیگر فرصت باشد، شاید چندین سال و شاید به قدمت یک عمر دراز؛ هیچ کس نمی داند. من مانده ام و اندیشه ی عمر بازیافته. اگر عمری باقی بود شاید در سکوت و بی هیاهویی کم تری باشد، احتمالا تلاش خواهم کرد از لحظه هایش بیش تر سود بجویم. بیشتر هم دم و همنشین خانواده باشم. شاید هم خودم صاحب خانواده ای شدم... اگرچه عشق من، دل من، مونس قلب من، پشت زمان ها مانده است؛

دلم چقدر می گیرد از این رسم روزگار و طریق زمانه؛ اما باز باید شکر گفت دوستی ها و دلخوشی ها و محبت های کوچک را، همین صدای گنجشکان باغچه را سر صبح که آواز سرمستی سر می دهند و همین دست نسیم را که گاه به گاه بر سر باغچه منت می گذراد. همین نم نم باران را اگرچه دیربه دیر؛ شکر می گویم همین نعمت برپای بودن را و دعا می کنم برای تمام آن ها که هستند و دور و نزدیک ...

آری، زندگی رسم قشنگی است...

عمری اگر باقی بود...


سلام ، حال همه ما خوب است ،

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور مکن... !
___________________________________
 سید علی صالحی

از خودم می پرسم زندگی یعنی چه...

روزهایی که نبودم، در واقع سفری به اون دنیا داشتم، روزهایی که روی تخت آی سی یو تقریبا بی جان افتاده بودم  و هیچ به باد ندارم؛ اول قرار بود یک عمل ساده سرپایی باشه اما بعدتبدیل شد به یک بحران تمام عیار و همه چیز از تنفس و قلب و ... ایستاد. و من چقدر دلم گرفت که شنیدم پدر پشت در آی سی یو اشک ریخته است و چقدر همه نگران و مضطرب من بودند. وچقدر این چند روز بیمارستان دوستان و اقوام به من لطف داشتند و برای اولین بار دانستم چقدر آدم های اطرافم دوستم دارند و چقدر آدم هستند که همگی دوستم دارند و نگران من می شوند و برای سلامتی ام دعا می کنند.و هیچ گاه نگاه های مضطرب و مهربانشان را پشت در آی سی یو زمانی که هوشیار بودم فراموش نمی کنم و من چقدر توبه کردم از آرزویی که کرده بودم برای رفتن  و از دعایی که کرده بودم چقدر استغفار کردم، از اندیشه ی اشک های پدر و مادر... و چه اندازه بغض گلوی من را فشرد از این که دانستم معجزه ای در بازگشت من بوده وقتی تمام پزشکان قطع امید کرده بودند. از روزهای اول چیزی به یاد ندارم اما دانستم چه سخت بر خانواده و اطرافیان گذشته است و دلم گرفت... و من به معجزه و دعا ایمان راسخ یافتم؛

و من این روزها تصمیم گرفتم بازگردم به زندگی حتی با امیدی اندک، به همین روزهای با لحظات خوش و تلخی هایش به امید زیبایی هایی که خواهد آمد. و من اکنون قدر زنده بودن و زندگی کردن را می دانم. حتی اگر غمی سنگین کنج دلم تا ابد جای داشته باشد؛

راستی دو روز پیش که به خانه بازگشتم گل های باغچه بی نهایت زیبا شده بود از زمانی که رفته بودم و چقدر رزهای دوست زیبا شده بود...

خانه ی دل...


" کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،باران تندی می‌بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما ...زنگ خورد.


هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما ... آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...  این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان ...! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد ...آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ !
 ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
 ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
 ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ ....؟ "


از محمود ددولت آبادی

میان موسیقی باد


تنها دو چیز

از رنجهایت می رهاند:

عشقی نابهنگام

یا مرگی بهنگام...


__________________

سید علی میر افضلی

هوای عید ...


تو مرا یاد کنی یا نکنی

       باورت گر بشود، گر نشود

حرفی نیست

                             اما


نفسم می گیرد

                   در هوایی که

                       نفس های تو نیست


_____________________________

پی نوشت: سهراب سپهری

مثل یک صبح بهار

یادمه پارسال عید نوشتم، "بهارا هم مثل خزون می مونه" امسال که فکر می کردم، خزان حتی زیباتر از بهاره، پاییز فصل خوش عاشقیه؛ دلم برای اون پاییز تنگ شد، برای یک بارون نم نم، سرمای شب چله، یک جای دنج، یک کاسه داغ محبت،  دوست... بهار اما بیشتر فصل دلتنگیه، هروقت گل های باغچه را می کارم، هروقت خلوت خیابون های عید را می بینم، دلم پر از اندوه میشه؛ نمی دونم بهار اصلا مثل چی باید باشه، برای من گویا زندگی آهنگ تکراری بی پایانی شده از روزمرگی و شب هایی همراه با کابوس، خواب های درهم و گاه گاهی هم رویای شیرین دوست که در بیداری تبدیل میشه به یه عالم دلتنگی، آخرین بار خواب دیدم یه سبد سیب تعارم کرد و من خجالت کشیدم سیب بردارم با این که خیلی دوست داشتم...؛ به جاش محو مهربانی و آرامش نگاهش شدم...  و یاد شعر "دوست" از سهراب افتادم اونجا که می گه :

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

اگر بخوام راستش را بگم،  هنوزم این شعر اشک از چشمام جاری می کنه، بس که واژه به واژه اش یاد توست و نمی دونم باید  لعنت به دلم و این احساس بفرستم، یا دعا کنم کابوس زندگی زودتر تموم بشه، و من همیشه دومی را انتخاب می کنم...

و امسال تحویل سال، برای دوست، بهترین ها را آرزو کردم، همیشه باران از یاد نگاهش، بر نگاهش ببارد اما نه از نگاهش، شاد و دلخوش و سلامت باشد؛ قلبش سرشار از مهربانی و دلش سرشار آرامش، مباد غبار خستگی زمانه تنش را و دلش را ذره ای رنجان کند؛ دلش سرسبز باد...

هرکجا هستی روزگارت خوش باد مهربان...



شب نوشت...

سحرگاهان، شاید حدود ساعت 3 بود؛ تازه رسیدم ، هوا، هوای سکوت و آرامش بود، خواستم قلم در دست گیرم و از احوال روزگار چند خطی بنویسم، مثل همیشه رشته افکار در هم تنیده شد و ناگاه از بیداری در مسیر خواب و رویا افتاد. دیشب، زودتر آمدم یا به تعبیر دقیق تر این بار عصر رسیدم؛ ته مانده کم خوابی شب قبل باز بیداری و هوش را ربود. نمی دانم چه شد امروز اینقدر زود بیدار شدم، شاید به خاطر زود خوابیدن شب قبل بود،  اذان صبح را که به گوش شنیدم،  دلتنگ شدم، برای دوستی دور دور اما نزدیک نزدیک، فرشته ای همین جا میان یک دل ساکت، یک دل... و مثل همیشه دلخوش ام  شد لحظه هایی که برای سلامتی، دلخوشی، شادی اش؛ برای زیبایی لحظه هایش، برای آرامش قلب مهربانش دعا کنم...

  معمولا بعضی جمعه ها که از کار فارغ تر باشم، صبح ها هم بیداری زودتر فرا می رسد،.. و خواستم از سرزدن غروب، از هلال ماه دیشب، از یاد آسمان و باران بنویسم اما مثل هیمشه سطر سطر نوشته ها رفت سوی اندوه، دل خودم هیچ اما مباد روزی شاید دل دوست بگیرد از دیدن این بی لبخندی؛ و دلم خواست از زیبایی سکوت شب بنویسم؛ از بارانی که بارید و در بیداری بارید؛ از بارانی که بارید و در خواب و رویا بود...

 و زندگی مثل یک غزل بلند است که قدم به قدم تا پایان شعر، تکرار وزن و آهنگ اولین بیت است و قافیه ها و گاه ردیف هایی که همه دل به آخرین کلمات اولین غزل دارند و زندگی چقدر کوچک است، بعضی وقت ها بی نهایت احساس زندان دارد و من گاهی چقدر احساس می کنم  از زندان زندگی بیزارم، خسته ام، آرزوی پرواز دارم...

دلم گرفت که باز کلماتم رنگ اندوه گرفت، لبخندی و باز سکوت،..