عین حقیقت بود، همچون آفتاب روشن بود و دلنشین، سرای کوچکی بود و خورشید رو به غروب. باور و آرامش موج می زد میان لحظه ها و پنجره ای وسیع رو به همهمه ی بی آزار یک شهر آشنا، یک آسمان، یک آرزو؛ خلوتی بود و آشنایی که سفره ی هنر برآراسته بود ؛ صحبت ها به لبخند گره می خورد و لبخندها محو نگاه می شد. تا آستانه ی باور سحر امتداد داشت و مثل یک لحظه ی شیرین زندگی در خاطر صبح نشست ...