-
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد ...
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:22
شب قدر این شعر سعدی بی جهت به یاد آمد؛ بی ربط یا با ربط، اگر این سخن سعدی را با سخن مولانا "در غم ما روزها بی گاه شد..." جمع بزنیم می رسیم به نزدیکی خط روزگار... دیشب در دل آمد که شاید کجا باشد و بر چشمه ی روشن دعایش کدامین نیاز جاری است... شب در چشم برهم زدنی طی شد. مدت ها بود دیدار قرآن میسر نشده بود و شد،...
-
شور طبیعت
جمعه 20 تیر 1393 17:20
چیست در شوق یک بوته گل، در فصل بی رنگ حیات؛ شاید این سرخی موزون همان رنگ غریب عشق، اکسیر زندگی است...
-
جزیره ی حیرانی
سهشنبه 17 تیر 1393 23:35
پرده اول: از پله ها که بالا آمدم هر دو نشسته بودند روی مبل های روبرو، بلند شدند و به گرمی سلام و احوال پرسی کردند، دکتر هنوز نیامده بود؛ صحبت از همه جا رفت، از دکترا و خارج تا کار و ... دوستانه برایشان گفتم، اگرچه آدم ها همیشه خودشان تجربه می کنند و کم تر باور می کنند نصیحت های تجربی دیگران را، شاید هم حق دارند، هر...
-
وسعت اندوه زندگی...
جمعه 13 تیر 1393 18:07
می گفت "دلم گرفته، دلم عجیب گرفته"... فرسنگ ها تا غروب مانده اما آسمان از همیشه دلتنگ تر است. آسمان به اشک آشنایی می مانست که در دل شب حتی در خواب و رویای آشفته بی اختیار از پلک سکوت فرو می ریخت ... دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته است. و هیچ چیز ، نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش، نه این صداقت...
-
از دل ...
پنجشنبه 12 تیر 1393 13:57
این دریـای ژرف که بر تکه سنگی کنــار قـطـره آبی نشسته است این راز سر به مهر که آب های بی کران از شـوق فـهـم او دیــری اســت تشنه مانده اند گویا فرشته ای است کـه از آسـمــان دلش گرفته است __________________________________ پرسه در حوالی زندگی / مصطفی مستور
-
جز این نمی تواند باشد...
جمعه 6 تیر 1393 20:28
... گفتم: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست، چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. میخواستم ببینم وقتی این حرفها را میشنود چه حالی پیدا میکند اما با همان دقت و جدیت گفت: من هنوز این مراحل را تجربه نکردهام. پدرم که داشت به حرفهای عمو میخندید، گفت: سورمه، میوه تعارف کن. دو...
-
... که سریست خدایی
جمعه 6 تیر 1393 00:21
ماه رمضان رسما برایم شروع شد اما امشب توی اتوبان می آمدم، احساس تشنگی و گرسنگی نبود. بیشتر این فکر بود که شاید بار دوران سنگین است که سهل شده این اندازه سختی تن... و بی اختیار به یاد دوستی بودم که نباید، اما دل به رسم روزه داری می سپرد و تن را رنجه می کرد، حال آن که اول از دل است، که او را هیچ کم نبوده است از رسم یک...
-
دریا دریا ...
جمعه 30 خرداد 1393 12:59
امروز پلاس را اتفاقی زدم بدون فیـ.لتـ.رشـ.کن، باز شد. چه آسان و پرسرعت بود، نمی دانم آی پی اش تغییر کرده یا واقعا قرار هست دیگر آزاد باشه. این عکس را دیدم؛ دریاچه ایست در ترکیه، چه اندازه رویایی و زیبا بود... یاد این شعر قیصر امین پور افتادم، با صدای علیرضا افتخاری هم اجرا شده...
-
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید؟
سهشنبه 27 خرداد 1393 23:54
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید...* عکس: نشنال جئوگرافیک * شعر از شیخ بهایی
-
هیاهوی هیچ ...
شنبه 24 خرداد 1393 23:17
وارد مترو که شدیم، خلوت بود، هنوز صندلی های خالی بود توی سایر واگن ها، تا حالا سوار نشده بودم. فقط فیلمش را دیده بودم! خنک بود و نرم و روان. ترجیح دادم بایستم و همسفر تکیه داد به دربی که قرار نبود باز بشه و تا آخر سفر هم بسته بود با علایم و نشانه هایی که عاجزانه درخواست می کرد از تکیه دادن به این درب خودداری کنید......
-
آهنگ نوشت ...
پنجشنبه 22 خرداد 1393 23:20
این آهنگ را چند وقت پیش جایی شنیدم و امشب یادم آمد، از شکیلا... شعر دلنشینی داره و با احساسی عمیق، حیف که کوتاه بود و زود تمام شد...
-
این همه...
چهارشنبه 21 خرداد 1393 23:26
دیگر کسی ما را نگاه نمی کند، حتی و به این همه سکوت مدفون این همه حرف های خاموش این همه رازهای اکنون عریان دیگر کسی گوش نمی کند، حتی این زندگی که امروز با چرخ های پرشتابش در متن روشنای روز سراسیمه می دود، برای فتح کدام حکایت شنیدنی که ما نخوانده ایم این گونه تعجیل می کند؟ ________________________________ پرسه در حوالی...
-
بی کلام
جمعه 16 خرداد 1393 11:29
پرده اول: صبح بیدار می شوم، سپیده سر زده و طلوع آفتاب نزدیک است. بر می خیزم و ... فکر همیشگی می پیچد در سرسرای ذهن و با نوای صبح گنجشک ها در می آمیزد به خاطره ای... پرده دوم: کسی نیست، هوس نان سنگک می کنم. لباس می پوشم و می روم اول سراغ خودپرداز، جاده ها به غایت خلوت است و شهر ساکت. بعد نانوایی، مرد نانوا نشسته روی...
-
شعری که می گذرد...
جمعه 9 خرداد 1393 08:55
من نخل بودم، قرار بود خم نشوم جز با تو و خنده هات همدم نشوم...
-
به آلبوم، شبی تا سحر نظر کردم ...
سهشنبه 6 خرداد 1393 20:42
سری به آلبوم عکس های قدیم زدم تا عکسی را به سفارش یک دوست پیدا کنم؛ این آلبوم را هم دیدم. لابلایش عکس هایی هم از آشنا بود، بعد از دو سال و یک روز و آخرین دیدار، آخرین نگاه، عکس ها سخن می گویند... ، راستی امروز چند قطره ای باران هم بارید، باران همیشه حس خاصی دارد... دیشب از تهران بر می گشتیم، هر دو خوابمان گرفته بود؛...
-
حس آشنا...
جمعه 2 خرداد 1393 09:58
یک جاده غریب بود و آدم های آشنا و غریب. پشت یک تپه ی خاکی کوچک کیف کوچکی بود؛ نشست و بازش کرد. پر بود از خاطرات نزدیک. خم شد روی خاک، زمزمه ی این آهنک در هوا پیچید، نشست روی دلش...
-
صبح نوشت
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 06:30
- توی خواب شعر گفتم، قافیه و ردیف هم ساده جور شد اما قلم و کاغذ نبود که بنویسم! گاه بیگاه از این کارها می کنم توی خواب! شنیده بودیم مولانا در حالت مستی و سکر یکریز شعر می گفته و شاعرای دیگه هم کمابیش از این حالت ها داشتند اما... احتمالا باید دیوانم را هم همانجا منتشر کنم، توی خواب! عجب شاعری! عجب شعری! - بعضی وقت ها...
-
بسان باران...
جمعه 26 اردیبهشت 1393 07:01
صدای بارون سحرگاه زنگ بیداری بود. دلم اندازه همون ابر گرقته بود اما زیبایی و یاد و خاطراتی توی بارون هست که خودبخود دل را آرام می کنه. هوای این دو روز بهاری تر از همیشه بود، گره خورده به طراوت باران، روزهایی چند قدم پیش تر و هوایی که امید زندگی داشت... یاد شعر "با تو سخن می گویم، بسان ابر که با توفان، بسان علف که...
-
یک شب ...
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 21:27
چند شب پیش در جوار دکتر بودیم، از اصفهان می رفت تهران هم برای تدریس و هم برای کار و دانشجویان قدیمش مراسمی ترتیب داده بودند، جوان ترینشان من بودم! هدیه ای مشترک خریداری شد و در مهمانـسرای عباسی، شبی شد که به راستی در دل تاریخ نشست... دکتر که از راه رسید، نیک تحویل گرفت، ظاهرا من از همه کمتر سعادت دیدار نزدیک داشتم و...
-
شعر حافظ...
جمعه 19 اردیبهشت 1393 23:20
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند...
-
در دل آرام شب
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 01:11
در یک شب آرام به تصویر مه آلوده ماه می نگریست و سلامی می داد به بهانه ی بیدرای شب های روشن، به امید خالص ماندن، به رویای باران خورده ی آسمان... روزها از پی هم در شتاب و انسان ها گم شده اند میان هیاهوی طلوع و غروب و ماهتاب و ستاره ها زیر تلالو تمدن از چشم افتاده اند. تازگی فهمیده ام کویر ساکت و تنها هیچ کم از جنگل مه...
-
ترجمه یک شعر...
شنبه 13 اردیبهشت 1393 22:06
عشق ... اگر اندوهی دارد، میرا و فانی است؛ و شادی هایش اما، جاودانی است هرگز نمی میرد جان می بخشد و گاهی نیز جان می ستاند ولی همیشه زنده است... ______________________ عشق سال های وبا / گابریل گارسیا مارکز / کیومرث پارسای / انتشارات آریابان
-
یک جرعه خاطره ...
جمعه 12 اردیبهشت 1393 21:20
امروزعصر باران مختصری بارید. از صبح آسمانش گرفته بود، طراوت یاد باران پرده از خاطر خسته ی خاک گشود. غروب سینه آسمان را غم آلوده می کرد. گل بود و میوه های تازه ی گیلاس و یک سفره خاطره ...
-
پرسه در حوالی زندگی ...
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 23:06
آسمان آغوش بی انتهایش را بر خورشید گشود، پرده ی نیلگونش در سرخی نشست؛ مهتاب از گوشه ای نرم نرمک قدم گذاشت میان رویای شب های بی انتهایش، شمعی بر تاریکی دریای خاموشش برافروخت، تک تک ستاره ها سرک کشیدند میان خلوت نمناک چشمه، نگاه چشمه شکفت، دشت خاموش شد و گل ها سر بر دامن خاک، رویای طلوع فردا را در خاطر زمزمه کردند...
-
شعر شب
یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 22:55
خواب دیدم، توی یک مسابقه بودم، مشاعره و شعر در شعر... دو نفر ماندیم در راند آخر... آخرین شعری که خوندم، این بیت از سعدی بود که توی کتاب های دبیرستان هم بود (در سفرنامه ابن بطوطه، فکر کنم کتاب سال سوم، اونجایی که امیر چینی توی کشتی شعر به دلش می نشینه و چندبار میخواد که نغمه خوانان بازبخوانند اگرچه که حتی متنش را هم...
-
صحبت باغ و بهار ...
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1393 18:52
از باران زیبای دیروز تا مه خیال انگیز امروز اگر کیفیت حالی باشد، انگیزه نوشتن هست، اگرچه راهی چرکنویس و فراموشی شد یادداشت آخر اما دلم نیامد ننویسم از حس باران، از انتظار آمدنش، خاطراتش و از آهنگی که اتفاقا دیشب از سیما شنیدم و یکراست رفتم میان دنیایی نزدیک... حیات بی حس است، باغچه سرسبز و پرگل، گل رز باز شروع کرده به...
-
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون ...
جمعه 29 فروردین 1393 20:17
تو این غروب آروم و کمی دلگیر، نمی دونم از کجای زندگی باید بنویسم، اگر آواز عشق را حبس کنیم، از زبان کدامین نماد بنویسیم... غروب ها یاد دوست است که می گفت چقدر غروب ها آمیخته به دلتنگی هست، و احساس کردم همین نزدیک نزدیک بود و باران دلتنگیش بر دلم نشست... دیر زمانیست نمی دانم غروب های سرزمینش چگونه است... در این روزهای...
-
روزنوشت
سهشنبه 26 فروردین 1393 20:29
آفتاب نازکی با سایه ی درخت های پراکنده مخلوط می شد و به آرامی روی صورت می نشست؛ نسیم آرومی می وزید و گرمای خورشید را دلپذیر می کرد. فضای غم بود، بیشتر سکوت بود و تلاشی در اون میان؛ خیلی از آدم ها هم شاید حساب سال های عمر را می کردند که تا کی فرصتی هست! خودم از این صحنه یاد "شرق اندوه" افتادم اگرچه غروب بود و...
-
روزنوشت ...
جمعه 22 فروردین 1393 21:02
چند وقت پیش یادداشتی می خواندم از یک وبلاگ نویس با عنوان "دو سوم جبر یک، یک سوم اختیار" و نوشته بود که چگونه آن یک سوم زندگی را که می خوابد، رویاهای مورد علاقه اش را می بیند و چینش زندگی را در دست می گیرد و چگونه آن را به فرزندش می آموزد، چه هنر خوبی دارد، و من به سختی توانسته ام گاهی تغییری در رویاها دهم و...
-
از نگاه یهار ...
جمعه 22 فروردین 1393 00:09
یک شب میان تنهایی باغ و شکوفه های گیلاس...