خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

مهمان هر مناجات و دعا...


خواستم، شعری بنویسم از دوست داشتن تو

قصه ای از خوبی ات، حکایتی از زیبایی های دلت، از درخشش نگاهت، از آرامش وجودت

از طراویدن یادت در مهتاب، در نسیم، در آفتاب صبح و شبنم سحرگاهان

دیدم، شعر بی پایانی، روایتی با معنای بی انتها

کلمات در گفتنش حیرانند، جملات، اندیشه را باید با باران شست و از تو نوشت تا طراوت یادت کم نشود...

همه جا هستی، باید واژه ها را برچید و سکوت کرد

                                                       و تو را دوست داشت

                                                                       و دوست داشت...

همراه



تنها در بی چراغی شب ها می رفتم

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود

مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد

لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود

تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها.



من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.

آیینه انتظار تصویرم را می کشیدند

درها عبور غمناک مرا می جستند

و من می رفتم، می رفتم تا در پایان خودم فروافتم



ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها، میان دو تاریکی به من پیوستی

همه تپش هایم از آن تو باد، چهره ی به شب پیوسته

همه تپش هایم



من از برگ ریز سرد ستاره ها گذشته ام

دستم را به سراسر شب کشیدم

زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم ترواید

خوشه ی فضا را فشردم

قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید



میان ما سرگردانی بیابان هاست

بی چراغی شب ها، بستر خاکی غربت ها، فراموشی آتش هاست

میان ما "هزار و یک شب" جستجوهاست

__________________________

همراه / آوار آفتاب /  سهراب سپهری

بیستمین روز بهار


تقدیم به نگاه با طراوت دوست

از دوست داشتن...



می دانی...

بعضی وقت ها سخت دلم می گیرد که در سکوت دلت چه می گذرد. مبادا دلتنگی و بی حوصلگی ها را، دغدغه ها و تشویش ها را بریزی در دلت، مبادا گلبرگ نگاهت از طوفان های زمان پرپر شود. مبادا کنایه و نیش حسودی، بر دلت زخم نشاند. مبادا از صدف چشمانت شبی در سکوت، تنهایی، در همان اتاق در طرف سایه... (یا "سایه دانایی") مرواریدی فروغلتد. مبادا جسمت را خار ملالی پریشان کند. دعای خلوت شب های من، از صمیم قلب، برای توست...

می دانی...

بعضی واژه ها را نمی توان نوشت، نمی توان سرود. بعضی داستان ها را نمی توان روایت کرد، نقش جاودان دل را نمی توان در قاب بی جان کلمات نشاند. بعضی واژه ها را، داستان ها را، باید زیست. می توان به اندازه همه ساعت های عمر، در گوش نسیم روایت کرد، بر چهره آب نوشت و با طراوت شد. می توان ...

می دانی...

آری، بی آن که بگویم می دانی...

لبریز...


گفتند ستاره ها را نمی توان چید...

آنان که باور کردند حتی دستی برای چیدن ستاره ها دراز نکردند...

اما باور کن...

 که من به سوی دورترین ستاره ها دست یافتم و با این که دستانم تهی است...

چشمانم لبریز ستاره شد...

یک نفر...


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

دیرگاهی است که هرشب به تو می اندیشم

به تو به تو یعنی به همان مخمل دور

به همان سبز صمیمی به همان جام بلور

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

 یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

که سراغش ز غزل های خودم می گیری

به تبسم به تکلم  به دلارایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو درلحظه شیرین سکوت

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

میشود پل زد از احساس خدا تا دل خویش

...

طریقت


ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ی ماست
ما جان و دل و دیده، هر سه را سوخته‌ایم

باران بهار



وقتی نم نم باران آرامش گل ها و درخت نوشکفته باغچه را با طروات گره می زند، صدای لغزش پای آب در اسارت ناودان، سکوت زمین را می شکند؛ و تو نیستی، یادت با طراوت باران گره خورده، همیشه هست، دستم بر نوشتن نمیره، بشینم، تماشا کنم، فکر کنم، توصیف کنم، سکوت کنم...