خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

هرگز مگو هرگز...


سپیده که سر بزند

    در این بیشه زار خزان زده

       شاید گلی بروید

           مانند گلی که در بهار روییده
 
                پس به نام زندگی

                        هرگز مگو هرگز...

خاطر


از دستان یخ زده یک قلب غریب به خاطر آرام و معصوم دوست...

به تو می اندیشم

مثل یک برگ که سر صبر ندارد به تمنای خزان

مثل یک گل که در فصل بهار شوق شکفتن دارد

مثل یک قطره باران که میفروشد حجم خود را به فرمایش خاک

مثل یک تکه کویر که ندیدست به خود بارش آب

تشنه مجنون شدنم

مثل یک جاده خاکی که می شمارد از دور قدمهای ترا

تشنه رسیدنم

مثل یک گل که در اندیشه یک قطره آب سر به سجده خاک آورده

به تو می اندیشم

...

دیریست...

آنچه ما را به ابدیت میرساند

ریشه های جاندار سرزمینی ست

که با دستان من وتو آب میخورد !

 

 

 قلبمان در خاکی بیدار

به هم پیوند خورده است

          از ازل

 

     من هم مثل تو

حوصله ام سر رفته است

           اینجا

   ..... دیریست

___________________________________

سلام بر تو همسفر عشق

دوست مهربانم

آرزو دارم حالت خوب باشد

از خدا می خواهم سلامت و سرزنده باشی

و قلب مهربانت را لحظه ای اندوه نیازارد

آرزو دارم همه شادی های دنیا مال تو

غصه هایت همه مال من باشد...

بگو

بگو چگونه صدایت کنم

که برگردی

دو شنبه 19 مرداد 88

الان 5:45 عصر.

امروز هم مثل هر روز رفتم کار آموزی دم در پنج تا نگهبان ایستاده بودند!

دم پارکینگ پنج دقیقه نگهبان معطلم کرد تا پول خرده جور کنه باش کمی شوخی کردم... !

رسیدم پژوهشکده، سعـید رو دیدم من دم در و اون اول جاده دست بالا کردم رفتم تو کمی تابیدم و آب خوردم تا اومد دست دادیم.

موقع چایی سعـید اومد صدام کرد رفتیم پایین؛سعیـد و محسـن از لـوئی پور خسته شده اند. سـعید گفت: احساس می کنم ما رو مَچَل کرده! گفتم من چهار سال اصفهان دبیرستان رفتم و چهار سال دانشگاهم هم این واژه رو نشنیدم بعد اومدم گوگل کردم ، معنیش در لغتنامه دهخد به نقل از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده آمده بود*

کلی با مـحسن درباره کارهای دولت بحث کردیم مخصوصا مساله ایران خودرو و مثل همیشه نتیجه صد در صدی نداشت. ظهر ساعت 1:30 با محـسن و سـعید اومدیم دانشکده سـعید پایین خداحافظی کرد رفت.

رفتم به صـالحی سر زدم ظاهرا هزینه ساخت این روبات هم زیاد شده یارو قیمت داده یک میلیون**! قرار شد خودمون بسازیم رفتم از دفتر دانشکده نامه گرفتم اومدم بیرون دکتر صـدیق رو دیدم احوال پرسید گفت فرم رو پر کنید بیارید امضا کنم دادم به صـالحی و رفتم دم تریا گـلمکانی رو دیدم کمی صحبت کردیم از مشهد میومد. در مورد ریو سوال کردم ظاهرا خیلی راضیه.

... احساس علاقه نسبت بهش دارم اما اگه جلوی خودم رو نگیرم ... فقط باعث اعصاب خوردیم میشه. نمیدونم تا یکسال پیش اینطوری نبودم اما الان واقعا هوس نیست و یک جور علاقه و محبته به نظر خودم به ... عجب خجالت هم نمیکشم... !

اومدم خونه چند قسمت هیروز رو دیدم وسطش یه خوابی هم رفتم بیدار شدم گرمم شده بود و آب هم از لب و لوچه ام روان بود!

امروز بالاخره درباره contact یه مثال تو راهنمای ansys پیدا کردم و انجامش دادم یه چیزایی دستم اومد. بالاخره بعد مدت ها یه کار مفید کردم.

شب رفتیم خونه دایی از مکه آمده بود چند تا از پسرخاله ها و پسر دایی ها بودند شام خوردیم و آمدیم. باز بحث اعترافات ابـطحی و ... بود گفتند بشون دارو دادند اینطوری شده و هم تـهدید.


__________________

پی نوشت: به رسم رعایت امانت، تغییری در متن ندادم اما چند جمله را نتونستم اینجا بنویسم و به جاش سه نقطه قرمز گذاشتم و بعضیش از سه نقطه های قرمز هم اسم افراد است که ترجیحا باید حذف بشه

*اول که رفتیم اونجا، اولین دیدار که اتفاقا با رئیسش بود، به دوستان گفتم این بندگان خدا خودشون هم اینجا بیکار اند! برای ما کاری ندارند که محول کنند! قبول نکردند و گفتند نه، فلان چیز را ساخته اند و فلان کار را می کنند و آخرهای کار خودشون رسیدند به همین موضوع و اعتراف کردند ...

** البته اون روزها یک میلیون برای قطعه ای که مد نظر ما بود، زیاد بود اما امروز مبلغ چندان زیادی نیست...، اول که این موضوع مرتبط با ساخت را انتخاب کردم، حتی این باور را به خودم نداشتم که بتونم یه شی ساده بسازم ولی خب وقتی آدم وارد کار بشه و نترسه کم کم همه چیز را تجربه می کنه، از آموخته هاش استفاده می کنه و یقین پیدا می کنه که همه کسانی که ما الان برای خودمون ازشون غولی ساختیم و انسان های دست نیافتنی با توانایی های خارق العاده تصور می کنیم، در واقع همه روزی در چنین نقطه ای و بلکه پایین تر قرار داشتند اما نترسیدند و ناامید نشدند، و با ایمان به هدفشون رسیدند... حتما شنیدید بسیاری از کسانی که گزیده می شوند توسط حشرات، قبل از این که براثر سم بمیرند، از ترس قالب تهی می کنند... باز هم یاد جمله انشتین افتادم "The one who follows the crowd, will usually get no further than the crowd; The one who walks alone is likely to find himself in places no one has ever been"

لحظه ...


نوای قرآن...

صدای اذان...

ترنم یاد دوست

نگاه دوست

تصویر زیبای دوست

زمزمه صدای دوست

دلی که بی قرار یک لحظه بودن اوست

راستی چرا لحظه های ملکوتی با احساس غمناکی در می آمیزد؟

دفتر ایام

نوشتن خاطره ای توسط دوست، انگیزه ای شد تا دیروز پس از کلی جستجو توی فایل ها و پوشه های کامپیوتر خونه، خاطرات سه سال پیش را پیدا کردم، مشکل اما پیدا کردنش نبود، چون به رمزش کرده بودم و یه رمز 11 حرفی گذاشته بودم روش که یادم نمی اومد و دیشب سعی کردم که با برنامه های جستجوگر، ترکیبات مختلف را امتحان کنم ولی ظاهرا بازکردن یه رمز 128 بیتی 11 حرفی با یک ابرکامپیوتر هم چندین سال طول می کشه!!! پس بی خیال نرم افزار شدم و یه تلاشی هم خودم کردم ولی جواب نداد. امروز کمی بیشتر فکر کردم، چند ترکیب رمز که قدیم ها استفاده می کردم، یادم اومد و تونستم در سومین آزمون بازش کنم...

شاید اگر دفتر خاطرات داشتم، بیشتر شوق و ذوق و انگیزه نوشتن داشتم اما دلم نمی خواد کسی حتی به طور اتفاقی از حرف های درونم و احساس و دلتنگی هام آگاه بشه، چه تاسف انگیزه که آدم ها باید با ماسکی از لبخند، غرور، پرستیژ و ... بر صورت زندگی کنند ... راست می گه سهراب، "ساده باشیم، چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت..." ولی ساده بودن (به معنای یک رنگ و صادق بودن) چندان هم آسان نیست...

مجموعا سه روز را نوشته بودم و بعد... نمی دونم شاید خسته شده بودم! به مرور سه روزش را اینجا می نویسم که خواننده اش محرم است؛ بیشتر حکایت دل هست و دلتنگی و آرزو، برای همین در این وبلاگ می نویسم...