مثل فیلم Inception بود؛ رویا اما عین واقعیت. داشتم با دو چرخه توی یه باغ می رفتم، از اون باغ های قدیمی با دیوار کاهگلی، با یه درب بزرگ چوبی دو لنگه، یه باغچه گلکاری شده، کنار مسیرش خلوت بود و ساده، انگار نم بارانی هم زده بود. زمین هنوز بوی نم می داد. رفتم بیرون باغ، یه جاده ی بی انتها بود توی یه دشت بی انتها و کوه های کوچکی در انتهای دشت. آفتاب آمده بود پایین و جاده خالی خالی بود. بعد من (به خیال خودم!) یادم اومد یه روزی با دوست رفته بودیم دوچرخه سواری توی یکی از همین جاده ها و چقدر لبخند و خنده و ذوق... بعد بیدار شدم و یادم اومد اصلا هیچ وقت نه دوچرخه سواری رفتیم و نه جاده ای بی انتها؛ تازه کلی هم توی خواب دلم گرفت و ... عجب روزگاریست.
این باران آخر که بارید، حسش را نداشتم حتی باران را نظاره کنم. از باران طراوت صبحش را چشیدم و زیبایی و بوی خاک خیس خورده باغچه را... بس که باران حس دلتنگی دارد.
رفتم اتفاقی سراغ گوشی قبلی، نگاه کردم به عکس های قدیم، چقدر دلم گرفت، خواستم بنشینم یک گوشه یک دل زار برای خودم اشک بریزم و حالم. اما نتیجه همیشه سکوتی است عمیق و بس.
امشب از لابلای سکوتی دیرین می نویسم. بعد چند روزی که نیت نوشتن داشتم.
راستی چند روز پیش تولدم بود. برایم تولد گرفته بودند. شب بود رسیدم. چراغ ها را خاموش کرده بودند و سورپریزی بود در تاریکی... خوشحال شدم. کیک را که خواستم ببرم. گفتند آرزو کن و من سلامتی و شادی دوست را اول از همه آرزو کردم. و چه پنهان است یاد زیبای دوست در دلم. نمی دانم چرا لحظه لحظه ها این اندازه زنده اش می کنند و هرسال من هدیه ی زیبای دوست برای تولدم را دریاد دارم. افسوس که عرضه نداشتم برای تولدش جبران کنم، افسوس.
در این تاریکی شب و تنهایی، لحظه هاییست، از همان لحظه های سال قبل که دعا کردم برای پایان زندگی و دقیقا به همان گونه شد. نمی ندانم چرا نتیجه نهایی شد این که من هنوز زنده ام و دعای که بود که از دعای دل خسته ی من بیشتر بر درگاه خداوندی مقبول افتاد و ماندم... چه بازی عجیبیست زندگی. و فقط یک نفر جز خدا راز دعای دلم را (شاید) دریافته و آگاه باشد، دوست.
شاید امشب هم جای دارد دعا کنم و توبه کنم باز...
چند وقت پیش با دکتر صحبت کردم گفت به نظر من شانست در ابتدا صفر بود. تا به حال به خودم نگفته بود، با تعجب خنده کوچکی زدم از همان هایی که سر جلسه دفاع زدم کمی مختصرتر. نمی دانم چرا، شاید همین که اکنون اینگونه ام می گویند نبایست می بودی. بودنت عجیب گونه است، طنز تلخیست... بعد گفت ولی نتیجه عالی بود. شاید این هم از "همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود..."
می دانی دوست، زندگی دور از تو زندانیست. اگرچه حیاط و باغ و دلخوشی هایی دارد اما، دل ...
می دانی دعای دیگری هم کرده بودم. بارها؛ خدایا، اگر بهشت، باغ و حوریست و جهنم، آتش . مرا به بهشت کاری نیست. و من اکنون در هزار جهنمم. گفتم خدای مهربانم نه جهنمت را دوست دارم نه بر بهشتت دل بسته ام. دلم هوای خودت را دارد. شاید آنجا آرامشی ابدی باشد برای دل بی سامان؛ بی گمان چون آفریده ای خود کلید آرامشش را داری. نمی دانم این قسمتش چرا برآورده نگردید یا ماند برای روزگاری دیگر یا شاید اگر رفته بودم برآورده می گشت.
راستی امشب مقاله ای سیاسی خواندم از ماجرای ابوذر غفاری و تبعیدش به ربزه و بازی حاکم زمانه با واژه فتنه. یادم به شب های رمضان سالی افتاد که سریال امام علی را میدیدم و از این واقعه دلم سوخت. و سال ها چه زود گذشتند...
چند روزی که گذشت، آه از آن روزی که باران بارید و من حتی نتوانستم به تماشای باران بروم مگر از پشت پنجره ی صبح... امروز به درخواست دوستی مقدمه پایان نامه را فرستادم؛ البته بعد از چندین و چند امروز و فردا تا بالاخره فرصتی شد جستم و فرستادم؛ و یادم آمد از قضا از همان جلسه ی دفاع و گلی در گوشه ی کلاس...، چه خاطر خوشی و چه اندازه دلم آرام و طوفانی شد. حتی نشد فرصت یک تشکر به جا و از ته دل از لطفش و چه اندازه قوت قلب بود در آن روز...
زندگی هم کتاب خاطره ای شده، یا برگ تاریخی، نمی دانم؛ صفحه هایش گاه به گاه بسیار عطر و بوی روزهای پیشین می دهد. و من در این دفتر بی پایان از روزهای دلم می نویسم. شاید سطر به سطرش را روزی نسیم به سراپرده نگاه دوست برساند...
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
یاد اون صحبت پسر بزرگه افتادم تو سریال مادر علی حاتمی، می گفت "آفتاب لب بوم که خورشید صلات ظهر نمیشه..." بعد گفتم شاید همین شرح حال منه و آنچه هستم؛ شاید روزی از روزها هم آفتابم پشت یکی از همین بام ها در سکوت غروب کند. یک وقت هایی فقط خدا هست در اوج تنهایی و سکوت و دوست یادیست، آه چه زود گذشت به همین زودی پنج سال گذشت خاطری که پشت زمان ها مانده است در دل... دفتر شعر سهراب را باز می کنم، شرق اندوه و شعر نیایش احوالم را خوش می آید:
...
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فرا گیرد هستی ما را ،
و دگر نقشی ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز ، باشد که
نماند مرز، که نماند نام.
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است.
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
داشتم فکر می کردم به یک شب توی ماشین توی اتوبان که این آهنگ معین را زمزمه می کردم، چه شبی بود، چه سکوت روشنی بود، چقدر اندیشه ها از خاطرم گذشت ...
خیلی وقت بود می خواستم بگویم نمی دانم همه اش تقصیر این دل بی سامان است یا این قلب ساکت، که شادی راستینش را میان نگاه دوستی، میان خاطره ی درخت بید، لابلای شعرهای دلنشین، در پنجره ی یک دل آرام، در صداقت کلمات یک اندیشه سبز، جاگذاشته، نمی دانم چرا این دل ... گفتنش هم حتی سخت است، بعد این همه روزها و سال ها... یاد این شعر سهراب می افتم:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است...
و این روزها هرکسی احوالم را جویا می شود، می گویم، زنده ام، بر دوپای می روم، نفس می کشم و شکرخدا... و با خودم می گویم نمی دانم فردایم چگونه خواهد بود و نمی دانم تا کی میهمان زندگی خواهم بود...
سالی دیگر گذشت، هنوز هم باورش سخت است زمان اینچنین سریع می گذرد و ماییم میان های و هوی این چرخ گردون که گاه کم می شویم و گاه گم می کنیم... و من همچنان میان این دریای پر تلاطم، مسافر یک خزان دیگرم و از جام حیات می نوشم در سکوت... نم نمک هوا حال سرما گرفته اما آغوش آسمان از ابر و خیالش از باران خالیست، افسوس. مسافر دفتر ایام را که ورق می زد رسید به زمان آغاز زیستن دوست، مبارک بادش این ایام، شاد باد و شاد زی و دل آرام باش در این روزهای پاییزی، عمرت به درازای عمر این شاخسار باران خورده، سرشار از سلامتی باد؛
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
_______________________________